loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب الاغ قاضی (حکایتی کهن از بغداد)

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب الاغ قاضی نوشته ی شفیق مهدی و بازنویسی سید سعید هاشمی و تصویرگر طیبه توسلی توسط انتشارات بُراق به چاپ رسیده است.

بغداد روزگاری مهد داستان ها و افسانه های بسیاری بوده است. نویسنده یکی از این حکایت های قدیمی را با زبانی طنز به نگارش درآورده است. نکته جالب درباره ی کتاب نوع چاپ حروف می باشد که به خط نسخ شبیه است. کتاب داستان قاضی شهر را عنوان می کند که هر روز با الاغش به سرکارش می رفت و برمی گشت. یک روز وقتی قاضی به خانه اش بر می گردد، متوجه می شود الاغش درون آفتابه پریده است. قاضی از تعجب دهانش باز ماند. داد زد و از مردم کمک خواست. اما همه فکر کردند که قاضی دیوانه شده است و خواستند تا او را به دیوانه خانه ببرند. قاضی هر چه گفت دیگران حرفش را باور نکردند. قاضی که دید مردم واقعاً می خواهند او را به دیوانه خانه ببرند. تصمیم گرفت تا...

نقاشی های زیبای کتاب که خانه ها، عمارت ها، لباس و وسایل زندگی در شهر بغداد آن زمان را به خوبی نشان می دهد، توسط طیبه توسلی کشیده شده است. کتاب مختص گروه سنی ب می باشد.

 


برشی از متن کتاب


آن روز قاضی رفت تا دست و رویش را بشوید. از آفتابه مشت آب ریخت توی دستش تا به صورتش بزند. یک دفعه الاغ را دید که دشات به طرز عجیبی ورجه ورجه می کرد. قاضی که حسابی تعجب کرده بود تا آمد به خودش بجنبد الاغ با یک حرکت، طنابش را کند و پرید توی آفتابه! دهان قاضی از تعجب باز ماند. گفت: جل الخالق! یعنی چی؟ مگر می شود؟ نکند دارم خواب می بینم؟ چند تا سیلی به صورت خودش زد. وقتی صورتش حسابی درد گرفت، مطمئن شد که خواب نیست. دهانش را باز کرد و داد زد: ای داد بیداد!! کمک !! کمک الاغم رفت توی آفتابه! به دادم برسید! مردم تا صدای قاضی را شنیدند، دویدند تا ببینند چی شده. قاضی داد زد: کمکم کنید! الاغم رفت توی آفتابه! پیرمردی گف: آقای قاضی حالتان خوب است؟ دیگری گفت: خوابی ندیده اید؟ داروی خطرناکی مصرف نکرده اید؟ قاضی هاج و واج گفت: نه بابا! خواب چیه؟ دارو چیه؟ مگه من معتادم؟ من همین الان دیدم که الاغم رفت توی آفتابه! پیرمرد سری تکان داد و گفت: لااله الاالله ! چه قدر به قاضی گفتم این قدر کار نکن طفلی زده به سرش! توی همین گیرودار یک هو دیدند دو تا غریبه با لباس سفید وارد شدند. یکی شان گفت: آن دیوانه ی خطرناکی که گفتید کجاست؟ زود نشانش بدهید تا ببندیمش و ببریمش! مردم با انگشت قاضی را نشان دادند. قاضی که تازه به خودش آمده بود گفت: چی شده؟ دیوانه یعنی چی؟ قاضی هر چی گفت، کسی حرفش را قبول نکرد. وقتی دید هوا پس است و الان است که ببرندش به دیوانه خانه، زد زیرخنده و گفت: ای بابا! شوخی کردم. دیدید چه شوخی جالبی کردم؟ دیدید چه جور سرکار رفتید؟ مردم دیدند قاضی دارد به ریش آن ها می خندد ناراحت شدند....

(حکایتی کهن از بغداد) نویسنده: شفیق مهدی بازنویسی: سیدسعید هاشمی تصویرگر: طیبه توسلی انتشارات: براق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب الاغ قاضی (حکایتی کهن از بغداد)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل