loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب افلیا - پیدایش

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب افلیا از مجموعه ی ادبیات عاشقانه براساس هملت شکسپیر اثر لیزا کلاین و ترجمه ی آرزو احمی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.

کتاب فوق که بر اساس یکی از مشهورترین داستان های جهان، "هملت شکسپیر" نوشته شده، ماجرای ورود افلیا به قصر و آشنایی اش با هملت را از زبان خود او روایت می کند. افلیا در کودکی مادرش را از دست می دهد و همراه پدرش "پولونیوس" و برادرش در دهکده ای نزدیک قلعه ی "السینیور"، زندگی می کردند. پولونیوس که یکی از جاسوس های  پادشاه دانمارک است و از همین راه پول بسیاری زیادی به دست آورده، در یکی از ماموریت هایش موفق به دستگیری پادشاه نروژ (یکی از بزرگ ترین دشمنان پادشاه دانمارک) می شود. پادشاه به پاس این خدمت، پولونیوس را برای منصب وزارت برمی گزیند و از او می خواهد تا همراه خانواده اش برای زندگی به قصر السینیور بروند. افلیا زمان ورودش به قصر هشت سال بیش تر ندارد و انس گرفتن به فضای بزرگ قصر برایش کاری دشوار است؛ اما برادرش لایرتیس که چند سالی از او بزرگ تر و تقریبا هم سن شاهزاده هملت، تنها فرزند پادشاه دانمارک است بعد از مدتی ماندن در قصر رابطه ی دوستی عمیقی با شاهزاده پیدا می کند. یک روز پدر افلیا از او می خواهد که همراهش برای عرض ادب و احترام نزد ملکه بروند. ملکه با دیدن افلیا، از او می خواهد تا به عنوان ندیمه نزدش بماند. چند سالی از این موضوع می گذرد و افلیا در قصر زیر نظر ملکه بزرگ تر شده و آداب و رسوم قصر را می آموزد. بعد از گذشت چند سال افلیا که به سن نوجوانی می رسد و دختر زیبارویی می شود نظر شاهزاده هملت را به خود جلب می کند. با گذشت زمان عشق افلیا و هملت به یکدیگر بیشتر می شود. آن ها تصمیم به ازدواج می گیرند اما در همین زمان حوادث خونباری دانمارک و قلعه ی السینیور را فرا می گیرد و افلیا مجبور می شود بین جان خود و عشق هملت یکی را برگزیند ...

 


برشی از متن کتاب


پدرم مغازه‌دارها را بی ‌ارزش و پست به شمار می‌آورد، ولی به امید شنیدن شایعات دربار با آنها معاشرت می‌کرد و تملق مشتریان‌شان را می‌گفت. سپس، با نیم‌تنه و شلوار تنگی به رسم اعیان و اشراف، با عجله به جاده‌ی اصلی می‌زد تا به انبوه افرادی که به دنبال جاه و مقامی در دربار شاه بودند بپیوندد. گاه روزها او را نمی‌دیدیم و نگران می‌شدیم که مبادا ترک‌مان کرده باشد، اما همیشه برمی‌گشت. بعد هیجان‌زده از فرصتی که به‌طور حتم به چنگ می‌آورد می‌گفت یا ساکت و دمدمی‌مزاج می‌شد. من و لایرتیس از درز تخته‌شکسته‌ی در اتاقش نگاه می‌کردیم و می‌دیدیم روی کپه‌ی کوچکی پول و کاغذ خم شده است و سرش را تکان می‌دهد. مطمئن می‌شدیم که کارمان تمام است و همان‌طور که بیدار در اتاق زیرشیروانی‌مان دراز کشیده بودیم، از خود می‌پرسیدیم چه به سرمان می‌آید. یعنی مثل یتیم‌هایی می‌شدیم که اغلب در خیابان‌های دهکده آنها را در حال گدایی نان یا خرده‌گوشت خوردن مثل حیوانات وحشی دیده بودیم؟ مقام‌طلبی پرتشویش پدرم مبلغ هنگفتی از ثروت خانواده‌مان را که باقی جهیزیه‌ی مادرم بود بر باد داد. اما پدرم موفق شد برای لایرتیس یک مربی بگیرد. مردی با کلاه سیاه. پدرم به من گفت: «دختر نباید بی‌کار باشد، وگرنه شیطان زیر جلدش می‌رود. پس تو هم با لایرتیس درس بخوان و از آن بهره‌ای ببر.» این شد که از وقتی من توانایی حرف زدن و برادرم توانایی استدلال داشت، روزانه ساعت‌ها درس می‌خواندیم. مزامیر و دیگر بخش‌های انجیل را می‌خواندیم. کتاب یوحنا، با تجلی فرشتگان و اهریمن‌هایی که در پایان جهان رها شده بودند به حیرتم می‌انداخت. عاشق مطالعه درباره‌ی رم باستان بودم و زودتر از برادرم به پیام قصه‌های ایزوپ پی بردم. خیلی زود می‌توانستم به خوبی او ریاضی حل کنم و یاد گرفتم با لایرتیس که از هر درس خواندنی منزجر بود معامله کنم. می‌گفتم: «اگر کیکت را به من بدهی، این نامه‌های لاتین را برایت ترجمه می‌کنم.» او هم با خوشحالی قبول می‌کرد. پدرمان از مشق‌های لایرتیس تعریف می‌کرد، اما وقتی من اعدادی را که در سطرهای تمیز و مرتب نوشته بودم نشانش می‌دادم، طوری دست به سرم می‌کشید انگار سگش هستم. لایرتیس رقیب همیشگی من و تنها حامی‌ام بود. بعد از کلاس‌مان، می‌رفتیم پیش بچه‌ها و در کوچه‌های خاکی و سبزه‌زارهای دهکده بازی می‌کردیم. من کوچک بودم و بچه‌ها راحت من را می‌گرفتند و مجبور می‌شدم آن‌قدر در دایره‌ای که اسمش جهنم بود بمانم تا بتوانم یکی دیگر را بگیرم و آزاد شوم، یا تا وقتی که دل لایرتیس برایم بسوزد. یک بار لایرتیس مرا از سگی که پایم را در دهان گرفته بود و به پشتم چنگال می‌کشید نجات داد. آن‌قدر سگ را زد که از حال رفت و همان‌طور که من وحشت‌زده به او چسبیده بودم با پیراهنش خون تنم را پاک کرد. زخم‌هایم خوب شد و پدرم گفت نگران نباشم، چون تا شوهر نکرده‌ام کسی زخم‌ها را نمی‌بیند. اما سال‌ها، حتی یک نگاه به سگی در بغل بانویی باعث می‌شد تنم از ترس به لرزه بیفتد. معلوم است که من هم پرستارهایی داشتم، گرچه نام یا چهره‌ی هیچ‌کدام را به یاد نمی‌آورم. اهمیتی به من نمی‌دادند و رهایم می‌کردند تا مثل بزِ وِلی هر جا می‌خواهم بگردم. کسی را نداشتم تا لباس‌های پاره‌ام را بدوزد یا قد که می‌کشیدم دامن‌هایم را بلندتر کند. هیچ کلام محبت‌آمیز یا بوسه‌ی معطری به خاطر ندارم.    

(براساس هملت شکسپیر) - (ادبیات عاشقانه) نوبسنده: لیزا کلاین مترجم: آرزو احمی انتشارات: پیدایش  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب افلیا - پیدایش" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل