loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب خاطرات خون آشام (خاطرات استفان3) اشتیاق

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب اشتیاق از مجموعه‌ی خاطرات استفان، خاطرات خون آشام

استفان سالواتوره، پس از کشته شدن دختر مورد علاقه‌اش، تصمیم می گیرد زندگی جدیدی را آغاز کرده و دیگر هرگز از غریره‌ی خون آشامی اش پیروی نکند. او از نیو اورلئان به منهتن می رود تا بتواند خاطرات و حوادث گذشته را راحت تر فراموش کند اما، درست در زمانی که احساس می کرد تمام آن روزها را پشت سر گذاشته متوجه می شود که سایه هایی از گذشته همیشه در تعقیبش هستند و دست از سر او بر نداشته اند. استفان پس از ورود به منهتن طی حادثه‌ای دختری از یک خانواده‌ی ثروتمند را از خطر مرگ نجات می دهد و کم کم رابطه‌ی نزدیکی با آن خانواده برقرار می کند، طوری که تقریبا تبدیل به یکی از افراد معتمد آن ها می شود. او کم کم کنترل غریزه‌ی خون آشامی اش را به دست گرفته و فقط گاهی از خون پرندگان و سایر حیوانات تغذیه می کند و بر سر عهدی که با خود بسته باقی می ماند. اما با آمدن برادر شرورش دیمون، همه چیز به هم می ریزد. دیمون که تصمیم گرفته اوضاع زندگی برادرش را تغییر دهد نقشه های بزرگی برای خودش و برادرش در سر می پروراند. او که به دنبال قدرت و ثروت همراه با زندگی ابدی است، نقشه‌ی کثیفی برای دوستان جدید استفان می کشد. استفان نمی خواهد به نقشه های سنگدلانه‌ی او تن در دهد اما...

کتاب اشتیاق سومین جلد از مجموعه‌ی خاطرات خون آشام، خاطرات استفان است. این مجموعه همان طور که از نامش پیداست خاطرات خون آشام ها را از زبان خودشان نقل می کند. استفان سالواتوره طی حادثه‌ای توسط  یک خون آشام تبدیل به فردی بی رحم شده و بسیاری از انسان ها را می کشد تا از خونشان استفاده کند. استفان با مکیدن خون برادرش او را نیز به یک خون آشام بدل می کند. برادرش همزمان به دشمن خونی اش نیز بدل می شود و در صدد انتقام جویی از او برآمده، اتفاقات ناگواری را رقم می زند.

کتاب اشتیاق از مجموعه‌ی خاطرات استفان، خاطرات خون آشام نوشته‌ی ال. جی. اسمیت با ترجمه‌ی بهنام حاجی زاده توسط نشر ویدا به چاپ رسیده است.

 


برشی از متن کتاب


دیمون با چانه به پنجره اشاره کرد و پیشخدمت جسورانه به سمتش رفت و چفت هایش را باز کرد. دیمون غرید: "می تونم بریجت و تمام همراهان ابله‌اش رو وادار کنم از روی بالکن بپرن پایین." با نهایت خونسردی ممکن گفتم: "من که باورم نمی شه." به نظر فقط لکسی می ‌توانست بیشتر از یک نفر را همزمان کنترل کند، و دیمون اصلا به سن و سال او نمی رسید. .پیشنهاد دیگری داد: "یا می تونم دونه به دونه تعقیبشون کنم و گلوشون را بدرم. برای من فرقی نمی‌ کنه." پیشخدمت پایش را روی آستانه‌ی پنجره گذاشت و می‌خواست از نرده بالا برود. زیر لب گفتم: "حرومزاده." به سمت دختر بیچاره دویدم و قبل از این که خودش را به کشتن بدهد، او را گرفتم. با غرش به او گفتم: "از این جا برو." نمی‌دانستم آیا او را وادار کرده‌ام یا نه. افسون باطل شد و ناگهان قیافه‌اش سردرگم و ترسناک شد. گریان و شتابان از اتاق بیرون دوید. وقتی رفت، از دیمون پرسیدم: "چرا؟ چرا می خوای با لیدیا ازدواج کنی؟ چرا برات مهمه که من با خواهرش ازدواج کنم؟" دیمون شانه بالا انداخت و گفت: "اگه قراره تا ابد زندگی کنم، می خوام باکلاس زندگی کنم. از زندگی با این آدم و اون آدم خسته شده‌م. خسته شده‌م از اینکه هی دنبال غذا بگردم و جایی به اسم خونه نداشته باشم. وقتی با لیدیا ازدواج کنم، ثروتمند می شم. کلی خدمتکار هست تا به تک تک خواسته های من برسه... و تک تک نیاز هام رو برآورده کنه." نیشخند معناداری زد. مطمئن نبودم که فقط درباره‌ی خون حرف می‌زند! "یا اینکه فقط می تونم پول رو بردارم و فلنگ رو ببندم. در هر حال، وضعم از الان که بهتر می شه. وینفیلد توی پول شنا می کنه." پرسیدم: "چرا پای من رو کشیدی وسط؟" حس بیزاری داشتم. چرا نمی ری هر کاری که دوست داری بکنی و زندگی مردم رو خراب کنی؟" دیمون نبیشخند مضحکی تحویلم داد: "بذار بگم که دلایل خودم رو دارم!" از فرط آزردگی و خشم سرم را تکان دادم. درست پشت در اتاق مطالعه، زوجی بازو در بازوی هم در کتابخانه قدم می‌زدند و دنبال مکانی برای خلوت کردن می‌گشتند. ورای آن ها، سر و صدایی شادمانه‌ی جمعیت در حال پایکوبی می آمد و گفت و گو هایی پر از خنده و صدای تاپ تاپ برخورد پاشنه‌ی کفش با زمین. با ذهنی پریشان گوش دادم و صدای بم وینفیلد را شنیدم که داشت درباره‌ی اصول پایه‌ی سرمایه‌داری برای کسی موعظه می کرد. پرسیدم: "میخوای باهاشون چه کار کنی؟" اگر دیموند داماد او می‌ شد، متوسط سن وینفیلد ساترلند به نحو چشمگیری کم می شد... همین طور متوسط عمر لیدیا. دیمون گفت: "وقتی پولشون نصیبم بشه؟ پففف... نمی دونم!" دستانش را در هوا تکان داد. "شنیده‌م سانفرانسیسکو خیلی جالبه... شاید هم برم و همون طور که همیشه آرزوش رو داشتی، دور اروپا بگردم." شروع کردم بگویم: "دیمون..." حرفم را قطع کرد و ادامه داد: "یا شایدم همین جا زندگی کنم و مثل یه پادشاه از زندگی لذت ببرم..." تصویر هولناکی از دیمون جلوی چشمم آمد که تمام تمایلات نفسانی خود را در خانه‌ی خانواده‌ی ساترلند ارضا می کرد. با تشویش گفتم: 'اجازه نمی دم این کار رو بکنی." دیمون پرسید: "چرا اهمیت می دی؟ منظورم اینه که من نبودم که نیو اورلئان رو به هم ریختم... آخرش چند نفر رو کشتی، برادر؟" به چشمانش نگاه کردم و یادآور شدم: "من عوض شده‌م." "آره، معلومه. به همین سادگی. یعنی چه طور ممکنه...    

  • نویسنده: ال. جی. اسمیت
  • ترجمه ی: بهنام حاجی زاده
  • انتشارات: ویدا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب خاطرات خون آشام (خاطرات استفان3) اشتیاق" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل