loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب استنلی و دردسرهای سال نو (ماجراهای استنلی 5)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب استنلی و دردسرهای سال نو از مجموعه ی ماجراهای استنلی نوشته ی جف براون و ترجمه ی شیما فتاحی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.

نزدیک های رسیدنِ سال نو میلادی است و همه ی کوتوله های بابانوئل کارهایشان را تمام کرده اند. آنها نامه هایی را که همه ی بچه ها از سراسر دنیا برای بابانوئل فرستاده اند را خوانده و همه ی چیزهایی که آنها به عنوان هدیه از بابانوئل می خواستند را، درست و آماده کرده اند. اما در این بین مشکلی وجود دارد، چرا که بابانوئل دیگر حاضر نیست کادوهای بچه را به دستشان برساند و فکر می کند دیگر کسی به سال نو و عید کریسمس اهمیت نمی دهد. بابانوئل معتقد شده است که بچه ها فقط به دنبال کادو هستند و بزرگ ترها هم سرگرمِ کارهای خودشان شده اند؛ برای همین از کارش دست کشیده است. اما نظرِ ” سارا ”، دختر بابانوئل، چیز دیگری است و او فکر می کند کسی باید این مشکل را حل کند و عید کریسمس بدونِ وجود بابانوئل معنا ندارد. برای همین هم به سراغ ” استنلی ” پسرِ مهربان و فداکاری می رود که پارسال برای بابانوئل نامه ای زیبا نوشته بود و بابانوئل او را خیلی دوست داشت. سارا با خودش فکر می کند بابانوئل حتماً حرف استنلی را گوش می دهد؛ پس سریعاً با سورتمه اش به سمت خانه ی استنلی و خانواده اش می رود و آن ها را راضی می کند تا به قطب شمال بروند و بابانوئل را برای برگزاری عید آماده کنند ...

 


برشی از متن کتاب


دو شب به عید مانده بود و در خانه ی لمبچاپ ها، کسی غیر از خودشان داشت حرص و جوش می خورد. استنلی لمچاپ روی تختش نشست و گفت: گوش کن. یک کسی گفت ” واه ”. برادر کوچک ترش آرتور، از روی تخت خودش گفت: نه، فکر کنم گفت: ” راه ”. فکر کنم در اتاق نشیمن باشد. دو برادر آرام از پله ها پایین رفتند. برای چند لحظه اتاقِ تاریک، ساکت شد. بعد صدای مومبی آمد و یک نفر با صدای نازکی گفت: آه! لعنتی. آرتور پرسید: دزد هستی؟ جاییت زخمی شد؟ صدا جواب داد: من دزد نیستم! اِم - چراغ کجاست؟ در همین موقع چراغ روشن شد. استنلی و آرتور خیره مانده بودند. جلوی شومینه، کنار درخت کریسمس یک دختر لاغر با موهای سیاه ایستاده بود. او ژاکت و دامن قرمزی پوشیده بود. سر آستین ها، یقه و پایین دامنش خز سفید رنگی دوخته شده بود. دختر در حالی که زانویش را می مالید، گفت: دو بار، وقتی از لوله ی شومینه پایین می آمدم؛ زانویم به دیوار خورد. استنلی گفت: خانه ی ما در ورودی هم داره. می دانی که؟ دختر که انگار کمی عصبانی بود گفت: خوب. خانه ی ما هم دارد. اما می دانی، این وقت سال... در واقع، من قبلاً هیچ وقت این کار را نکرده بود. بگذارید بینم... ها‌ها‌ها! آرتور گفت: به خودت بخند. چیز خنده داری دیدی؟ دختر جواب داد: خنده دار؟ نه من منظورم خنده نبود. داشتم فکر می کردم! من سارا هستم. شما که هستید؟ آرتور گفت: آرتور لمبچاپ. این هم برادرم استنلی است. واقعاً؟ اما او که صاف نیست! او صاف بود. اما من او را باد کردم. با تلمبه ی دوچرخه ام بادش کردم. سارا روی صندلی نشست و آهی کشید و گفت: وای، نه! امیدوار بودم که همان طور صاف باشی. اَه، همه چیز دارد خراب می شود! شاید اصلاً نباید می آمدم. اما من کمی کله شق هستم. مادرم می گوید. او... استنلی گفت: ببخشید! تو اهل کجا هستی؟ آرتور گفت: و برای چه به اینجا آمدی؟ سارا همه چیز را برای آن دو توضیح داد. مادر و پدر در رختخوابشان مشغول مطالعه بودند که ضربه ای به در خورد و بعد هم صدای استنلی بلند شد: هی! می توانم داخل بیایم. مادر و پدر توجه زیادی به درست صحبت کردن بچه ها داشتند. به همین خاطر مادر گفت: استنلی، هی برای صدا کردن اسب هاست، نه آدم ها! در ضمن نباید بگویی می توانم داخل بیایم، باید بگویی می توانم بیایم داخل؟ استنلی وارد شد. پدر که به یاد اتفاقات عجیب و غافل گیر کننده ی گذشته افتاد، گفت: چه اتفاقی اغتاده پسرم؟ چرا این وقت شب آمدی پیش ما؟ می بینم که صاف نشده ای. غولی هم به دیدنتان نیامده؟ شاید هم دوباره رئیس جمهور زنگ زده؟ مادر لبخندی زد و گفت: جرج، تو خیلی بامزه هستی! استنلی گفت: من و آرتور در رختخوابمان بودیم. اما صدایی از اتاق نشیمن شنیدیم و رفتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده. یک دختر به اسم سارا آنجا بود. او اهل شهر برفی است. خیلی هم پر حرف است! او می گوید پدرش امسال نمی آید. اما سارا فکر می کند، اگر من از تو بخواهم شاید نظرش تغییر کند. زیرا من یک بار برای او نامه نوشتم و او آن نامه را خیلی دوست دارد. این دختر از من می خواهد که با او به شهر برفی بروم. فکر می کنم در قطب شمال باشد. باید با سورتمه ی پدرش برویم. استنلی نفسی تازه کرد و ادامه داد: اما من به او گفتم که باید از شما اجازه بگیرم. مادر گفت: کاملاً درست است! پدر رفت و یک لیوان آب خورد تا خودش را آرام کند، بعد رو به استنلی کرد و گفت: استنلی! تو به اندازه ی کافی ما را وحشت زده و نگران کردی. مطمئناً... مادر گفت: جرج! لباس خوابت را بپوش تا با هم برویم پایین ببینیم این مهمان جدید چه می گوید.

فهرست


مقدمه
  1. سارا
  2. سورتمه
  3. شهر برفی
  4. پدر سارا
  5. نامه ها
  6. رفتن به خانه
  7. عید


نویسنده: جف براون تصویرگر: اسکات نش ترجمه ی: شیما فتاحی انتشارات: قدیانی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب استنلی و دردسرهای سال نو (ماجراهای استنلی 5)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل