کتاب استنلی نامرئی می شود (ماجراهای استنلی 3)

کتا استنلی نامرئی می شود جلد سوم از مجموعه ی ماجراهای استنلی نوشته ی جف براون و ترجمه ی شیما فتاحی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.

در داستان این جلد، " استنلی " در یک شب بارانی مشغول خوردن سیب و کشمش در کنار پنجره اتاقش است که رعد و برقی به پنجره ی اتاق برخورد می کند و باعث می شود که او نامرئی شود. اعضای خانواده شوکه می شوند و او را نزد دکتر خانوادگی شان، " دکتر دَن " می برند، اما او نیز از درمان این مشکل عاجز است و نمی تواند کمکی به استنلی کند، او تنها مواردی را در کتاب های قدیمی پیدا می کند که تمام آن افراد همانند استنلی در هنگام رعد و برق در حال خوردن میوه ناپدید شده اند. مادر برای این که از جای استنلی با خبر باشند یک بادکنک به دست او داده و از او خواسته تا همیشه آن را به همراه داشته باشد، به این ترتیب خانواده از محل استنلی باخبر می شوند. استنلی ناخواسته و گاهی اوقات به صورت عمدی در مسائلی مداخله می کند و از آن جایی که نامرئی است به راحتی به دیگران کمک می کند. او به یک پسر بچه ی کوچک در مسابقات دوچرخه سواری کمک می کند و یا به شخصی که نمی تواند از دختر مورد علاقه اش خواستگاری کند کمک می کند تا این کار را انجام دهد، یا به پلیس کمک می کند تا دزدان بانک را دستگیر کنند. " آرتور " برادر استنلی از این که دیگر کسی به او توجه نمی کند ناراحت است، تا این که از استنلی و خانواده اش دعوت می شود تا در یک برنامه ی تلویزیونی شرکت کنند و در آن جا ... تصویرگر کتاب " اسکات نش " است و این اثر برای گروه سنی نوجوان مناسب می باشد.

 

برشی از متن کتاب

استنلی کجاست؟ مادر به پدر گفت: «صبحانه آماده است جرج! باید پسرها را بیدار کنیم.» درست در همین لحظه آرتور از اتاق خوابی که مال او استنلی بود فریادزد: «هی، بیایید اینجا، هی!» مادر و پدر به یاد چندسال پیش افتادند. آن روز صبح هم، همین طوری شروع شده بود. روزی که شب قبلش، تابلویی بزرگ روی استنلی افتاده بود. او هیچ صدمه ای ندیده بود اما مثل کاغذ صاف و نازک شده بود و مدتی هم همان طور ماند تا اینکه آرتور با تلمبه ی دوچرخه اش، او را باد کرد و او به شکل اولش درآمد. آرتور دوباره فریاد شد: «هی، آمدید؟» مادر که روی درست صحبت کردن بچه ها خیلی حساس بود، همان طور که وارد اتاق می شد گفت: «صد بار بهت گفتم هی برای صدا کردن اسب هاست، نه آدم ها. البته تو خیلی خوب این چیزها را می دانی.» آرتور گفت: «ببخشید موضوع این است که من صدای استنلی را می شنوم اما نمی توانم او را پیدا کنم.» مادر و پدر نگاهی به دور و بر اتاق انداختد. شکل یک بدن زیر پتو کاملا دیده می شد و روی بالش جای یک سر فرورفته بود. معلوم بود کسی آنجا خوابیده است. اما چیزی دیده نمی شد. صدای استنلی به گوش می رسید: «چرا اینجوری به من خیره شده اید؟» پدر با لبخند خم شد و زیر تخت را نگاه کرد. اما آنجا فقط یک جفت دمپایی و یک توپ قدیمی تنیس دید. او گفت: «اینجا که نیست.» آرتور با دست زدن روی تخت دنبال استنلی می گشت که یک دفعه صدای استنلی بلند شد: «وای! چرا به دماغم ضربه زدی؟» آرتور به نفس نفس افتاد. مادر جلوتر رفت و گفت: «یعنی من ...؟» او با دو دستش برآمدگی زیرپتو را لمس کرد. صدای خنده ای بلند شد. استنلی گفت: «وای مادر درای مرا قلقلک می دهی ؟» مادر با تعجب گفت: «خدای من! من ...» او به پدر نگاه کرد و پدر هم به او. مثل زمان هایی که اتفاقات خیلی عجیبی می افتاد و آنها به صورت عجیبی به هم نگاه می کردند. مثل زمان صاف شدن استنلی . دفعه ی بعد شبی بود که آن ها غول جوان، شاهزاده هاراز را از یک چراغ بیرون آورده بودند. مادر نفس عمیقی کشید و گفت: «جرج، باید اتفاق جدیدی را قبول کنیم، این بار استنلی نامرئی شده است.» ..

فهرست

مقدمه استنلی کجاست دکتر دَن روزهای اول در پارک  برنامه ی تلوزیون دزدان بانک طوفانِ آرتور

نویسنده

" جف براون " نویسنده آمریکایی متولد 1926 میلادی است. او پیش از نوشتن داستان های استنلی از جمله ویرایشگران مجله نیویورکر بود. جف براون خودش را در نگارش ماجراهای استنلی مدیون پسرانش می داند زیرا ایده اصلی داستان را از دوران کودکی آنها برداشت کرده و داستان را تقدیم آنان کرده است. او برای نوشتن مجموعه داستانهای استنلی سی سال زمان صرف کرد. او در سال 2003 در حالی که مشغول نگارش مجموعه جدیدی از داستان های استنلی بود، در اثر سکته قلبی درگذشت.

نویسنده: جف براون تصویرگر: اسکات نش ترجمه ی: شیما فتاحی انتشارات: قدیانی