loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب از طرف او - آلبا دسس پدس

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب از طرف او نوشته ی آلبا دسس پدس و ترجمه ی بهمن فرزانه در نشر آگه به چاپ رسیده است.

شخصیت اصلی داستان، "آلساندرا"، زنی جوان و زیبا است که در کنار همسرش، "فرانچسکو مینلی"، زندگی ساده و عاری از عشق و هیجان را پشت سر می گذارد. وی در شهر رم و به هنگام تدوین پایان نامه ی دوره ی لیسانس خود، با این مرد جوان آشنا شده و پس از ایجاد عشق و علاقه ای دو طرفه، درخواست ازدواجش را پذیرفته و زندگی مشترکش را آغاز می کند. آلساندرا در طی این رمان، به عنوان راوی، قصه ی زندگی گذشته و حال خود و هم چنین والدینش را برای مخاطب شرح داده و در ابتدای کتاب، خواننده را همراه با خود به سال هایی دور و زمان کودکی خود می برد؛ زمانی که همراه با پدرش، "آریبرتو"، مردی خوش چهره و جذاب و هم چنین مادرش، "الئونورا"، زنی بسیار زیبا با موهایی طلایی و چشمان آبی، روزگار می گذراند. قبل از تولد آلساندرا، والدین او پسری به نام "آلساندرو" داشتند که در سن سه سالگی، غرق شده و جانش را از دست می دهد. این زوج تا مدت ها، یاد و خاطره ی پسر خردسال خود را فراموش نکرده و از همین روی، نام دخترشان را نیز آلساندرا گذاشته و همواره او را با برادر مرحومش مقایسه کرده و ناخواسته وی را تحت فشار قرار می دهند. آریبرتو، کارمند وزارت خانه است و الئونورا نیز به عنوان مربی پیانو، به خانه ی ثروتمندان رفته و به کودکان شان پیانو آموزش می دهد. در این هنگام، آلساندرا، در خانه نزد خدمتکار پیرشان، خانم "سیستا" مانده و تا بازگشت مادرش به منزل، خود را با بازی سرگرم می نماید. وی با وجود سن اندک، متوجه مشاجره ها، اختلافات عمده و همیشگی والدینش شده و این مساله او را ناراحت می سازد. تا این که عدم توجه و خیانت های مکرر پدر خانواده، موجب وقوع اتفاقی وحشتناک می شود؛ الئونورا دست به خودکشی زده و با پایان بخشیدن به عمرش، فرزند و همسرش را برای همیشه ترک می کند. همین موضوع بر ذهن و روح آلساندرا تاثیرات فراوانی گذاشته، سرنوشت و آینده ی زندگی زناشویی اش را تحت تاثیر قرار می دهد.


برشی از متن کتاب


اولین باری که با فرانچسکو مینلی آشنا شدم در شهر رم بود، بیستم اکتبر هزارو نهصد و چهل و یک. من در آن زمان داشتم پایان نامه لیسانسم را می نوشتم و پدرم یک سالی بود که در اثر آب مروارید داشت کور می شد. در یکی از ساختمان های نوساز محله فلامینیو در کنار رودخانه زندگی می کردیم، اندکی پس از مرگ مادرم در آن جا ساکن شده بودیم. من تنها فرزند آن ها بودم، گرچه قبل از تولد من برادری نیز به دنیا آمده بود، تا نشان دهد که بچه نابغه ای است ولی در سه سالگی غرق شده، از جهان رفته بود. خانه پر از عکس های او بود. عکس های نیمه لخت او، شانه اش از زیر یک پیراهن بزرگ بیرون زده بود. در بعضی از عکس ها دمر روی یک پوست خرس افتاده بود. مادرم از بین همه آن عکس ها، یک عکس کوچک را از همه بیش تر دوست داشت، او ایستاده و دستش را به سمت کلیدهای پیانو دراز کرده بود. مادرم معتقد بود که اگر او زنده می ماند، مانند موتزارت، آهنگساز معروفی می شد. اسمش آلساندرو بود و هنگامی که من، چند ماه پس از مرگ او، به دنیا آمدم، برای تجدید خاطره او و به امید این که شاید بعضی از صفات نیک او، که خاطره اش را زنده نگاه می داشت، در من نیز وجود داشته باشد، اسم مرا آلساندرا گذاشتند. این همبستگی با برادر مرده بر اولین سال های عمر من بسیار سنگینی می کرد. موفق نمی شدم خود را از دست او خلاص کنم. وقتی مرا تنبیه می کردند، می خواستند به من حالی کنند که با وجود اسمم به امید آن ها خیانت کرده بودم. گوشزد می کردند که اگر آلساندرو به جای من بود چنین کاری نمی کرد؛ حتی موقعی که در مدرسه از درسی نمره خوب می گرفتم و نشان می دادم که دختر باهوش و درست کاری هستم. نیمی از آن را به حساب این می گذاشتند که آلساندرو خواسته خودش را از این طریق نشان دهد. نابود کردن شخصیت من بدان نحو باعث شد که من گوشه گیر و کم حرف بزرگ شوم. بعدها، بیهوده تصور می کردم که صفات نیک من دیگر به آن ها ثابت شده است. اما، حقیقت این بود که خاطره آلساندرو برای پدر و مادرم رفته رفته محو می شد. با چنین حسی، حضور روحی برادرم برای من خیلی منفی بود. مادرم از طریق زنی به اسم اتاویا، که یک میز کوچک سه پایه همراه داشت، با روح او ارتباط برقرار می کرد. من شکی نداشتم که روح او در جسم من حلول کرده است، ولی، برخلاف عقیده پدر و مادرم، صرفا به خاطر این که به من یاد دهد که چگونه اعمالی انجام دهم که قابل سرزنش باشد، افکار منفی به سرم و آرزوهای پوچ به دلم بیندازد. آن موقع چون قدرت مبارزه نداشتم، خود را به راحتی به وسوسه های او تسلیم می کردم. به عبارت دیگر، آلساندرو برای من چیزی بود که برای دختربچه های هم سن و سال من شیطان به حساب می آمد. او است که دارد فرمان می دهد. خیال می کردم می تواند مرا هم مثل آن میز سه پایه تکان بدهد. اغلب مرا در خانه تنها می گذاشتند و به دست خدمتکار پیری به اسم سیستا می سپردند. پدرم به اداره می رفت و مادرم هر روز از خانه خارج می شد و ساعت ها غیبت می کرد. معلم پیانو بود. بعدها، متوجه شدم که او در عوض این که در مقابل خانواده های ثروتمند سر خم کند و فرزندان آن ها را بنا بر خواست و سلیقه آن ها تعلیم بدهد، می توانست استعداد خود را بیش تر توسعه دهد. قبل از آن که از خانه خارج شود، برای من یک نوع بازی اختراع می کرد تا در غیبت او حوصله ام سر نرود. می دانست که من از بازی های خشن و پرسروصدا خوشم نمی آید. مرا در یک صندلی کوچک حصیری می نشاند و در کنارم روی یک میز کوتاه چند تکه پارچه، چند تا گوش ماهی، چند تا کتاب و چند گل مارگریت می گذاشت، تا گل ها را نخ کرده برای خودم گردنبند و النگو درست کنم. با راهنمایی او، اندکی خواندن و نوشتن آموخته بودم، گرچه آن استعداد زودرس را هم به حساب آلساندرو گذاشتند. من درواقع عقلم می رسید و بلد بودم افکارم را بیان کنم، انگار دوبرابر سن خودم را داشته باشم. مادرم از این مسئله تعجب نمی کرد، چون سن مرا با سن آلساندرو در آن موقع حساب می کرد و در نتیجه با خیال راحت می گذاشت کتاب هایی را بخوانم که درواقع برای دختران خیلی بزرگ تر از من مناسب بود. امروز، باید انصاف بدهم که انتخاب آن کتاب ها همه بسیار صحیح و از فرهنگی پابرجا سرچشمه می گرفت...

نویسنده: آلبا دسس پدس مترجم: بهمن فرزانه انتشارات: آگه


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب از طرف او - آلبا دسس پدس" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل