loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب از دوازده انگشت نکبتی اش - هوپا

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب از دوازده انگشت نکبتی اش نوشته ی اعظم مهدوی توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

همه به " آوا " گفته اند مادرش مرده است. آوا با پدر و مادربزرگش زندگی می کند اما بعد از مرگ آن ها عمه اش سرپرستی او را بر عهده گرفته است. عمه اش خانه ی موروثی کرج را فروخته و به همراه آوا و دو پسرش به تهران آمده است. یک روز وسط مشاجره های بین آوا و عمه اش، عمه اش به او می گوید مادرش زنده است، او را رها کرده و به استرالیا رفته است. آوا می خواهد مادرش را پیدا کند و انتقام تمام سال های تنهایی اش را از او بگیرد. او زبان انگلیسی می خواند و پول هایش را پس انداز می کند. بلاخره یک روز پس از نوشتن نامه ای برای عمه اش و دزدیدن گردنبند او، از خانه فرار می کند. او گردنبند را به پیرزنی مرموز می فروشد. آوا متوجه لیف پیرزن و شباهتش با لیفی که در عکسی که از مادرش دارد می شود. او همراه پیرزن می رود، پیرزن خود را صاحب خانه و باغی بزرگ معرفی می کند که از خانه ی سالمندان فرار کرده است. آوا متوجه می شود او دوازده انگشت دارد. او می خواهد از آنجا فرار کند، ولی دیر شده است ...

 


برشی از متن کتاب


شش او یک خانم مثلثی است. شبیه کله قند تو سری خورده یا شبیه نقاشی کوه بچگی ها. یک چادر مشکی تورتوری سرش است. صورتش گرد و سفید از زیر چادر پیداست با دو چشم سیاه گرد و یک دهان قرمز کوچک. همه اش از کامواست. من او را از نخی که پایینش است، آویزان و از سر و ته آن گرفته ام و زل زده ام به دوربین. انگار دارم به عکاس نشانش می دهم تا عکس او را بگیرد. سارافون چهارخانه ی چهارخانه ی سیاه و سفیدی تنم است با جوراب شلواری سفید. موهام قهوه ای کمرنگ و صاف ریخته روی صورتم. دوتا دندان بیش تر ندارم و می خندم. آن ماه گرفتگی بالای ابروی راستم تو عکس هم هست و انگار به من دهان کجی می کند، همان که امیر علی بچه که بود، به اش می گفت پی پی لولو، تازه آن جا بزرگ تر هم هست و بالای ابرویم را کامل گرفته. کنارم زنی ایستاده با قد بلند و صورت لاغر. مانتو و روسری سفید دارد. کمی خم شده به جلو، با یک دست بازوی من را گرفته و نگاهش به جایی بیرون عکس است و بی خیال می خندد. نیم رخش قشنگ نیست و دماغش شبیه دماغ من قوز دارد و موهایش کم و به هم ریخته روی پیشانی اش است. او مامانم است. پشت سر ما خانه هایی با شیروانی هایی رنگی هست. انگار روی هم ساخته شده اند. پشت سر خانه ها کوهایی که با درخت ها پوشیده شده اند و لایه ای از مه روی عکس را گرفته، روی خنده های ما. روی کوه ها و خانه ها. در گوشه ی عکس، جایی پشت سر ما زنی با دامن بلند و پلیور پشمی و روسری رنگی در شیب آن خیابان خاکی مه گرفته پایین می آید و برای دوربین دست تکان می دهد. موهای او فرفری و مشکی و پرپشت است و انگار زیر روسری کلاه روی سرش باشد. تو عکس همه می خندند به جز خانم لیفی. با این که دهانش شبیه لبخند است، اما نمی خندد. صورتش بی حالت است. وقتی دیدمش اول فکر کردم عروسک بوده. به بابا گفتم: " پس این عروسکم کجاست؟ " بابا من نشاند روی پایش و عکس گرفت، چند ثانیه زل زد به آن و گفت: " آهان! یادم اومد. بابایی این عروسک نیست، لیفه. " اولین بار پنج سالم بود که دیدمش. تا آن موقع هیچ عکسی از خودم و مامانم ندیده بودم.

نویسنده: اعظم مهدوی انتشارات: هوپا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب از دوازده انگشت نکبتی اش - هوپا" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل