loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آماندا - ژان آنوی

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب آماندا اثر ژان آنوی و ترجمه ی حمید سمندریان توسط نشر قطره به چاپ رسیده است.

کتاب "آماندا"، نمایش نامه ای خواندنی و زیبا، اثر "ژان آنوی"، نویسنده ی اهل فرانسه است که با روایت داستانی جذاب و پرکشش، مخاطب را مجذوب حکایت خود می سازد. شخصیت اصلی قصه، "آماندا"، دختری جوان، لاغر و برازنده می باشد که در پاریس زندگی می کند. وی در فروشگاه "کلاه دوزی خواهران رزدا"، به فعالیت پرداخته و از طریق دوخت کلاه کسب درآمد می کند. در یکی از همین ایام، آماندا، به طور ناگهانی و بی هیچ دلیل قانع کننده ای، از کار برکنار شده و تلگرافی مبنی بر اعطای شغلی در شهر دیگری دریافت می کند که از جانب یک "دوشس" برای او فرستاده شده است. بنابراین، طبق موعد مقرر در تلگراف، سوار بر ترن، به سوی محل مورد نظر رفته و با دوشس ملاقات می نماید. دوشس، زنی شصت و هفت ساله است که همسر دوکی به نام "گاستون" می باشد. گاستون، سال ها پیش از دنیا رفته و پس از این واقعه، دوشس همواره بر حسب عادت همیشگی خود، با گاستون خیالی به صحبت و مشاوره می پردازد. در طی این ملاقات، آماندا از دوشس می خواهد تا در رابطه با شغل آینده اش با او صحبت کند اما در مقابل با پاسخ ها، رفتارها و واکنش های عجیب و غریب زن مواجه گشته و درگیر ماجراهایی خواندنی می شود.


برشی از متن کتاب


پرده ی اول دکور، یک اتاق کوچک پذیرایی که بیش از اندازه مجلل است. آماندا دختر جوانی که به حال انتظار روی یک صندلی نشسته است، و در مقابل او یک چمدان مقوایی قرار دارد. به نظر می رسد که مدت زیادی در انتظار مانده است. دهان دره می کند و گاه گاه مجسمه ی کریستال سیاهی را که مقابل او روی پایه ای قرار گرفته است، نوازش می کند. ناگهان خانم ضعیف الجثه ای که عینک یک چشمی در دست دارد، وارد می شود. این خانم دوشس است. دوشس اول به طرف مجسمه ی کریستال سیاه می رود و آن را کمی جابه جا می کند، بعد به طرف دختر جوان که از جای برخاسته است، پیش می رود. دوشس: شما هستید؟ آماندا: بله. مثل این که. دوشس: صاف بایستید! آماندا متعجب صاف می ایستد. دوشس: چرا قدتون بلندتر نیست؟ آماندا: نمی دونم. کاریش نمی شه کرد. دوشس: (آمرانه) پس بیش تر سعی کنید. (آماندا به او نگاه می کند.) دخترم... من شصت سال دارم و در تمام زندگیم کفش های پاشنه بلند عهد لوئی پانزدهم به پا کردم. (کفش آماندا را نشان می دهد.) نه این طور کفش که فقط به درد دوچرخه سواری می خوره. شما فکر می کنید قد من بدون کفش چه قدر باشه؟ آماندا: تقریباً یک متر و چهل سانتی متر. دوشس: (کمی دلخور) خیلی خب... قد من یک متر و سی و هشته. اما این خیلی مهم نیست، چون شما منو هیچ وقت بدون کفش نمی بینید دختر خانم. هنوز هیچ کس منو بدون کفش ندیده. البته به استثنای دوک، شوهرم. اما اون این قدر نزدیک بین بود که نوک دماغ خودش رو هم نمی دید. (به طرف آماندا می رود و با تندی می پرسد.) این چیه؟ آماندا: (کمی خودش را گم کرده.) دستکش! دوشس: بیندازیدش جلوی سگ ها. آماندا: جلوی سگ ها؟ دوشس: این یک اصطلاح بود که گفتم. حتی سگ ها هم از این دستکش ها خوش شون نمی آد. تنفر من از رنگ سبز به سگ های قصر هم سرایت کرده. اونا ترجیح می دن قیمه قیمه بشن، ولی روی یک بالش سبز رنگ نخوابن. باید بگم که سگ های من هنوز چیزی که رنگش سبز باشه ندیدن، چون در تمام این قصر به جز دستکش های شما چیز سبزرنگ دیگه ای وجود نداره. (دستکش ها را درون آتش می اندازد.) آماندا: خانم، من اونا رو خیلی گرون خریده بودم. دوشس: بی خود کردید. (دست آماندا را در دست می گیرد.) خب، دست ظریفیه. درست همون طوره که من فکر می کردم. این دست در حقیقت کلاه دوخته، اما ظرافت داره. تازه کیه که توی این زمانه کلاه ندوخته باشه؟ شاید فقط خود من. ولی من از یک محیط دیگه هستم. راستی... در تلگرافی که به شما رسید ذکر شده بود موضوع احضار شما به این جا چیه؟ آماندا: مثل این که قراره این جا شغلی به من پیشنهاد کنید. دوشس: شغل! خیلی از این حرف خوشم اومد. این دختر چه قدر نازه! (به طرف آماندا می رود و توی روی او می گوید.) ناز! (بدون این که نگاهش را از آماندا بردارد.) این طور نیست گاستون؟ (چون هردو در اتاق تنها هستند، آماندا با تعجب به اطراف می نگرد. دوشس برای توضیح اضافه می کند.) با دوک صحبت کردم. اون سال هزار و نهصد و سیزده مرد. اما من اون قدر گیج هستم که هنوز هم از این عادت دست نکشیدم و با او حرف می زنم. (هنوز آماندا را نگاه می کند. پهلوی او می نشیند.) چه ناز است! (ناگهان با زبان گرم و مهربان، مثل این که با یک توله سگ صحبت می کند.) و شما خوشحال هستید از این که ـ این طور که اسمش رو می ذارید ـ یک شغل پیدا کردید؟ آماندا: چه جور هم! چون موسسه ای که در اون کار می کردم به من رضایت نامه ی خوبی داده، بهتره به شما بگم... من دو روز پیش شغلم رو در سالن کلاه فروشی «خواهران رزدا» از دست دادم. دوشس بلند می شود و به طرف در می رود. دوشس: می دونم. می دونم دخترم. من خودم باعث شدم شما رو اخراج کنن...    

(نمایش نامه در پنج پرده) نویسنده: ژان آنوی مترجم: حمید سمندریان انتشارات: قطره  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آماندا - ژان آنوی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل