loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آقا قاپ قاپی (ماجراهای مردم شهر عجیب)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب آقا قاپ قاپی از مجموعه ی ماجراهای مردم شهر عجیب به قلم افسانه موسوی گرما رودی و تصویرگری لیدا طاهری توسط انتشارات طلایی به چاپ رسیده است.

توی این دنیای بزرگ که پر از شهرهای جورواجور است، شهری بود که نه کوچک بود و نه بزرگ، با خیابان های شلوغ، ماشین های زیاد، خانه های کوتاه و بلند؛ اما توی این شهر آدم های عجیبی زندگی می کردند. آقاقاپ قاپی یکی از این آدم ها بود. او هر جا که می رفت یه چیزی مثل ساعت، عینک، انگشتر و ... گم می شد. بعد همان چیز در خانه ی آقای قاپ قاپی پیدا می شد. مردم شهر همه این را می دانستند و به محض این که یکی از وسایلشون گم می شد، سراغ او می آمدند. آقای قاپ قاپی از همه خجالت می کشید. اما به این کار عادت کرده و هر روز چیزی را با دست چپش می قاپید، بعد با دست راستش به صاحبش پس می داد. تا این که یک روز کیف آقا ماشینی گم شد. او فورا به خانه ی آقا قاپ قاپی رفت تا کیفش را پس بگیرد. ولی این بار هیچ کیفی در خانه ی او نبود تا با دست راستش پس بدهد. هر چه قدر برای آقای ماشینی توضیح داد که کار او نیست. آقای ماشینی باور نکرد و با عصبانیت از آن جا رفت. آقای قاپ قاپی از این اتفاق خیلی ناراحت شد و دیگر از خانه بیرون نرفت. همسایه اش که مرد مهربانی بود با دیدن تنهایی و ناراحتی آقای قاپ قاپی تصمیم گرفت تا با روشی جالب به او کمک کند ... مجموعه ی فوق با ابعاد رحلی، ورق های براق، متن کوتاه همراه با تصاویر فوق العاده در تمام صفحات سبب جذب کودکان و نوجوانان می شود.

 


برشی از متن کتاب


آقای قاپ قاپی هر روز برای رفتن به خانه اش، از جلوی پنجره ی آقای همسایه رد می شد. آقای همسایه هم هر روز حال او را می پرسید و می گفت: «امروز چی قاپیدی، آقای قاپ قاپی؟ حواست به دست چپت هست؟ آن روز وقتی آقای همسایه دید دوستش خیلی ناراحت است. فکر کرد باید به او کمک کند؛ برای همین با یک کتاب به دیدن آقای قاپ قاپی رفت. آقای قاپ قاپی سلام کرد و با دست چپش کتاب را از آقای همسایه گرفت. بعد خجالت کشید و فورا با دست راستش کتاب را به او برگرداند. آقای همسایه گفت: «من این کتاب را برای شما آورده ام. چند روز دیگر می آیم و پسش می گیرم.» و کتاب را به دست راست آقای قاپ قاپی داد. آن ها با هم چایی خوردند و گفتند و خندیدند. بعد هم آقای همسایه رفت. آقای قاپ قاپی نشست به خواندن کتاب. آقای قاپ قاپی دو روز تمام از خانه بیرون نرفت. کتاب آقای همسایه را خواند و خواند و خواند. توی این دو روز چیزی در شهر گم نشد. روز سوم، آقای همسایه با یک کتاب دیگر به دیدن آقای قاپ قاپی آمد. آقای قاپ قاپی با دست راستش کتاب آقای همسایه را به او داد و با دست چپش، کتاب جدید را قاپید. از آن روز به بعد کار آقای قاپ قاپی شد این: یک کتاب بدهد و یک کتاب بگیرد. هر وقت هم می خواست برای کاری بیرون برود، آقای همسایه با چند تا کتاب همراهش می رفت. این طوری دست های آقای قاپ قاپی پر از کتاب بود و چیزی را نمی قاپید. بیش تر وقت ها هم توی خانه کتاب می خواند. دو ماه بعد دست چپ آقای قاپ قاپی فقط کتاب می قاپید و دست راستش هم کتاب برمی گرداند. چهار ماه بعد، یک روز خوب آفتابی، آقای قاپ قاپی و آقای همسایه با هم به کتاب فروشی محله رفتند. آن ها چند تا کتاب خریدند و به خانه برگشتند. آقای قاپ قاپی تعجب کرد. او فقط کتاب هایی را که خریده بود با خودش به خانه آورده بود. و هیچ کتابی را با دست چپش از کتاب فروشی نقاپیده بود...    

نویسنده: افسانه موسوی گرمارودی تصویرگر: لیدا طاهری انتشارات: طلایی

افسانه موسوی گرمارودی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آقا قاپ قاپی (ماجراهای مردم شهر عجیب)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل