دنیای پپا 33
60,000 تومان
شیرشاه به سرزمین خود نگاهی انداخت و غمگین شد.
مدت ها باران نیامده بود، زمین سخت و خشک شده بود.
هیچ چیز سبز نمی شد و چیزی برای خوردن باقی نمانده بود.
پرندگان برای پیدا کردن دانه کوچ کرده بودند و حیوان های بزرگ تر بیهوده تلاش می کردند زمین را برای کشت و کار زیرو رو کنند.
در سرزمین همسایه، غذا فراوان بود.
شیرشاه به مردمش گفت: که مجبور است از سرزمین ثروتمند همسایه تقاضای کمک کند.
او با وزیر تغذیه که خواربار فروش بود راهی شد...
(برشی از متن کتاب)
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران