loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آسمان ارغوانی بود - یوسفی

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب آسمان ارغوانی بود اثر ناصر یوسفی توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.

شخصیت اصلی داستان، "آشر"، پسری یهودی و ایرانی، با چشمانی سبز و ابروانی مشکی و قدی بلند است که در کنار مادرش روزگار می گذارند. وی از طریق دوره گردی و فروش پارچه های بسیار زیبا و مرغوب، به اهالی روستاهای دور و نزدیک، درآمد مناسبی را کسب کرده و با استفاده از آن، هزینه های زندگی خود و مادرش را تامین می کند. "آشر" همواره به پارچه های خاص و ویژه علاقه منده بوده و تمامی دوره گردان و کولی ها نیز، از این موضوع آگاهی داشته و از همین روی، با خریدن پارچه های مذکور از سراسر دنیا و فروش آن به "آشر"، موجب ایجاد شور و شعف در وجود این پسر می شوند. خوش زبانی و مهارت "آشر" در برقراری ارتباط با مشتریان و هوش و ذکاوتش در داد و ستد، وی را به فردی ماهر در کارش مبدل ساخته و موفقیت را برای او به ارمغان می آورد. با ورود "آشر" به روستاهای مختلف، زیبایی و برازندگی پسر قصه، توجه دختران جوان را به سوی خود جلب نموده و آن ها را جهت خرید و هم صحبتی با خود ترغیب می کند. روزهای آشر همین طور،  مطابق روال عادی از پی هم می گذرد تا این که در یکی از این روستاها، چشمش به دختر زیبایی به نام "گلنار" افتاده و با ماجراهای جذاب و خواندنی مواجه می گردد.


برشی از متن کتاب


عماد جلوی آشر را گرفت. آشر ایستاد. خسته تر از آن بود که کاری کند. پس از یک روزی که به سال شبیه بود، دیگر توان هیچ مقاومتی نداشت. شاید همان لحظه نیز که دانیال نبی را در چاه شیران انداختند، او نیز چنین حسی داشت، و شاید هم سرشار از اعتماد به یهوه پرودگارش بود که دیگر مقاومتی نمی کرد. هر چه بود دیگر آشر چیزی را برای از دست دادن نداشت، اما از درون پر از حس امنیت و اعتماد بود. بقچه ی سنگینش را روی زمین گذاشت و به عماد نگاه کرد. عماد لبخند مهربانی بر لب داشت. دیگر نه عماد مغرور بود و نه نگران! مهربانی از تمام سلول های پوستش فوران می کرد: - آمدم از تو تشکر کنم. نذرت را ادا کردم. امشب با بزرگ ترهایم به خانه اش می روم. به رسم آیین شما برای او نبات و نعنا و گلاب می برم. تو رویاهام رو کامل کردی. آشر پس از این همه خستگی کوشید لبخند بزند. اما دلیلی برای لبخند زدن نداشت. عماد جلو آمد. دستی به روی شانه ی او گذاشت و گپفت: تو مردانگی کردی! بار دیگر از دریا گذشتی. خدایت تو را برکت دهد. آشر به یاد ایلیای نبی افتاد که خدایش او را در عشق برکت داده بود، آیا او هم به راستی متبرک شده بود؟ بقچه و خورجین اش را برداشت، روی دوشش انداخت، و بی خداحافظی به راه افتاد و عماد و آبادی اش را پشت سر گذاشت. او جاده ای را که صبح آغاز کرده بود، حال به پایان می رساند. می دانست که دیگر به ان روستا برنمی گردد. هیچ وقت! *** صبح از همین جاده آمده بود. درست از همین جاده! هنوز خورشید کامل نشده بود و آسمان به رنگ خاکستری موهای مادرش بود. مثل هر روز همفاروت خود را خوانده بود که مجموعه ‌ای از نیایش صبح گاهی روزش بود. برکاتش را از یهوه خواسته بود و بیرون زده بود. او به سمت آبادی ‌ای می ‌رفت که به تازگی شناخته بود. چند هفته ‌ای می ‌شد که راهش را یافته بود. مردمانش دارا بودند و دست شان به خوبی به جیب ‌های شان می‌ رسید، به همین دلیل فروش خوبی در آن روستا داشت. یکی از دخترهای روستایی دورتر، نشانی آن ‌جا را داده بود. گفته بود به آن روستا برو! زنان و دختران بسیاری منتظر پارچه ‌های تو هستند. یک بقچه‌ ی بزرگ از قواره‌ های پارچه و یک خورجین نیز به همراه داشت. در خورجینش چند قواره پارچه‌ ی خاص و گران ‌قیمت داشت. در بین آن‌ ها یک اطلس ارغوانی بود. اطلس ارغوانی را برای نارگل کنار گذاشته بود تا شاید نارگل آن را بخرد. نذر کرده بود اگر نارگل آن را بخرد، ظهر به سراغش برود و خواسته ‌اش را با او در میان بگذارد و بعد به زیارت استر و مردخای برود. علاوه بر پارچه، چیزهای دیگری هم در خورجینش بود. یک لیوان برای نوشیدن آب یا چای، لقمه ای برای غذا و ابزار کارش. او می توانست از روستاییان آب و چایی بگیرد. اما نمی خواست کسی را بابت استکان...

نویسنده: ناصر یوسفی انتشارات: مرکز

ناصر یوسفی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آسمان ارغوانی بود - یوسفی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل