loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آدم خواران - ژان تولی

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
95,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید
دسته بندی :

کتاب آدم خواران اثر ژان تولی با ترجمه ی احسان کرم ویسی در نشر چشمه به چاپ رسیده است.

این داستان برگرفته از واقعه ای تلخ و حقیقی می باشد؛ واقعه ای مربوط به سال 1870، که به هنگام جنگ میان «فرانسه» و همسایه ی شرقی اش «پروس» در یکی از دهکده های واقع در جنوب غربی فرانسه به وقوع پیوسته است. در واقع، نویسنده پس از مطالعه ی مدارک تاریخی و هم چنین مصاحبه ی شخصی خویش با نسل های بعدی مردم این دهکده، به خلق و نقل داستان هولناک خود پرداخته است.

شخصیت اصلی داستان "آلن" مردی جوان، مهربان و خوش قلب با پایی معیوب می باشد که در کنار "امدی" و "ماگدولن لوئیز"، پدر و مادرش، زندگی می کند. وی چندی پیش، به عنوان معاون شهردار انتخاب شده است، و همواره، تمامی تلاش خود را صرف می نماید تا مشکلات مردم را به بهترین نحو ممکن برطرف کند. طبق قوانین فرانسه، آلن در آینده ای نزدیک موظف می باشد که به "لورین" رفته، با ملحق شدن به نیروهای نظامی فرانسه، علیه پروس، به مبارزه بپردازد. این در حالی است که آلن به راحتی می توانست با پرداخت مبلغ هزار فرانک به فردی نیازمند، او را به جای خود عازم جنگ کند اما احساسات پاک و عذاب وجدان، مانع از این اقدام گشته، و حالا آلن در حال انجام تمامی برنامه های شخصی و کاری اش می باشد تا با خیالی آسوده عازم جنگ شود. در واقع همان طور که بیان گردید، داستان این مرد در روز شانزدهم اوت سال 1870، و قبل از پیوستن او به جنگ، رخ می دهد؛ مطابق روال هر ساله، در چنین روزی، جشنی بزرگ در "اوتفای" برگزار می گردد؛ روستایی که در سه کیلومتری منزل پدری آلن قرار دارد و این مرد جوان، به مردمش عشق می ورزد و دوستان و آشنایان فراوانی در آن دارد. با وجود تمامی مشغله های فکری و کاری، آلن هم چون گذشته، با کمال خوش حالی و رضایت، سوار بر اسب به سوی اوتفای حرکت می کند تا هم، از جشن و دیدار دوباره با دوستان قدیمی اش لذت ببرد و هم به عنوان معاون شهردار یکی از طرح های مربوط به آب رودخانه ی اوتفای را با مردم مطرح کند. غافل از این که سرنوشتی شوم در انتظارش می باشد و او را با ماجراهایی دردناک و غیرقابل پیش بینی مواجه خواهد ساخت.


برشی از متن کتاب


در باز شد و مردم ریختند توی طویله. همه ی چشم ها به دنبال آلن می گشت. او را از پاهای نعل خورده اش گرفتند و روی کودها کشیدند. دوبوا فکر کرد چه طور ممکن است آلن را از دست این جماعت نجات دهد. چه طور می شد او را از کوچه های تنگ فراری داد؟ برایش آشکار شده بود که می خواهند آلن را شکنجه دهند. شاید دیگر کمکی از دستش برنمی آمد. نزدیک آلن آمد و مایوسانه گفت: «بهتر نیست تو را با تفنگ بزنند تا این همه زجر نکشی؟» آلن زار زد. «آره ... راحتم کنید. با گلوله خلاصم کنید!» دوبوا گفت: «شنیدید چه گفت؟ بروید اسلحه های تان را بیاورید. زود برید خانه های تان تفنگ و گلوله بیاورید!» مزیر و چند نفر دیگر گفتند «نه! با اسلحه نه! باید زجر بکشد.» آلن دوباره خودش را توی کوچه ی باریک دید. محله را می شناخت، منتها رنگ و بوی آرامش گذشته را در آن جا نمی یافت. او در معرض خطر بیش تر و اعمال وحشیانه تری قرار داشت. (با چه منطقی؟) ضرباتی که مردم می زدند بدتر شده بود، (واقعا چند نفر بودند؟) همه ی آن ها قصد داشتند آلن را سیه نام کنند. بزدل خطابش می کردند و به ریشش می خندید. بازی روزگار را ببین! آلن تنها کسی در آن جمع بود که سزاوار ترحم بود ولی هر کس دق دلش را سر او خالی می کرد. وحشی گری را می شد در پرچمی دید که بالای خانه ی والی افراشته شده بود. سارلا خیاط چشم های گرد دکمه ای اش را گشاد کرد، لباس آلن را پاره کرد و سر او فریاد کشید «پروسی نمک به حرام!» آنتونی رو به او گفت «تو دیگر چرا؟ تو که می شناسی اش. خودت لباس هایش را دوختی. حالا داری آن ها را پاره می کنی؟» «من چنین کاری نکرده ام!» «خدای من! برو آسترش را خوب ببین. اسم تو روی آن دوخته شده، سارلا!» خیاط خیز برداشت جلو و آستین های آلن را جر داد و کند. «ای دزد بی شرف! حالا دیگر لباس های ما را هم می دزدی؟» چنگ زدند به لباس و پیراهنش. آلن با لباس دریده میان انبوهی از اوباش گیر افتاده بود. باز او را گرفتند و کشاندند سر کوچه. آلن از آن جا توانست در باز کلیسای رو به رویش را ببیند. پشت محراب، مسیح بر روی صلیبش از حال رفته و موهای بلندش به پایین ریخته بود. گویی او را طوری آن جا گذاشته بودند که ببیند آن پایین انسان های وحشی در حال ارتکاب چه جنایتی هستند. کشیش شراب در پیاله ی مردم عصبانی می ریخت و دعا می کرد تا شاید معجزه ای رخ دهد اما هیچ اتفاقی نمی افتاد. دیگر امید چندانی نداشت. آلن جلو کلیسا (میخانه؟) به زانو درآمد؛ وقتی دید که شراب کشیش دارد تمام می شود رو به مزرا زار زد. «به شان بگو اگر رهایم کنند هر چه قدر بخواهند برای شان شراب می آورم.» مزرا سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود اما کاری از دستش برنمی آمد. یکی از شکنجه گران که حرفش را شنید گفت: ...

نویسنده: ژان تولی مترجم: احسان کرم ویسی انتشارات: چشمه


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آدم خواران - ژان تولی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل