loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آخرین گودال - قدیانی

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب آخرین گودال نوشته ی لوییس سکر و ترجمه ی حسین ابراهیمی (الوند) توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.

" استنلی یِلنَتس " پسر نوجوان بزهکاری است که دادگاه او را به اردوگاه " گرین لیک " برای گذران دوران محکومیتش فرستاده است. او بی گناه است اما نتوانسته بی گناهی اش را اثبات کند. گرین لیک سرزمینی خشک و بی آب و علف با آب و هوایی بسیار گرم و خشک است و جز ساکنان اردوگاه کسی در آن جا زندگی نمی کند. روزگاری بزرگترین دریاچه ی تگزاس در آن جا بوده اما بعد از خشک شدن دریاچه ساکنان شهرکی که در نزدیکی آن زندگی می کرده اند آنجا را ترک کرده بودند.  استنلی پس از یک مسافرت نُه ساعته به آن جا می رسد. در لحظه ی ورود به اردوگاه با شخصی که او را عالیجناب صدا می زنند، برخورد می کند. توی اردوگاه به جز چند چادر که به پسران بزهکار و مشاوران شان اختصاص دارد یک کلبه کوچک با دو درخت  هم هست که به رئیس اردوگاه که زنی بد اخلاق است، تعلق دارند. آقای " پن دنسکی " مشاور و مراقب استنلی و چند پسر دیگر است که باید با هم در یک چادر زندگی کنند. همه ی محکومین اردوگاه هر روز صبح زود قبل از طلوع خورشید باید بیدار می شدند و در سطح دریاچه گودال هایی به عرض یک و نیم متر و یک و نیم متر عمق حفر می کردند و پس از حفر گودال ها به چادرهایشان برمی گشتند. استنلی آخرین نفری بود که با دستانی تاول زده و خونین به چادر برمی گشت. مسئله ی عجیب برای استنلی کندن هر روزه ی این گودال هاست. او می خواهد از راز کندن گودال ها با خبر شود. خانواده استنلی سال هاست بر این باورند که نفرینی خانواده ی آن ها را تا ابد درگیر خود کرده است اما استنلی در اردوگاه با تمام تلاش و کوشش سعی می کند تا از پس سرنوشت شوم خود برآید و...

 


برشی از متن کتاب


  آن شب استنلی همچنان که روی تشک ناصاف و بدبویش دراز کشیده بود، فکر می کرد چه کار دیگری از او ساخته است اما چیزی به عقلش نرسید. او برای اولین بار در عمر سرشار از بدبیاریش، زمان و مکان را درست انتخاب کرده بود اما این حرکت درست هم، هنوز کمکی به او نکرده بود. صبح روز بعد، موقع صبحانه، استنلی از ایکس - ری پرسید: «با خودت برداشتی؟» ایکس - ری که از پشت شیشه های کثیف عینکش با چشمانی نیمه باز به او نگاه می کرد، زیر لب غرغر کرد: «نمی دانم از چی حرف می زنی.» استنلی گفت: «تو می دانی ...» ایکس - ری با ترشرویی توی حرفش پرید و گفت: «نه، نمی دانم! راحتم بگذار، فهمیدی؟ از اینجا برو، نمی خواهم با تو حرف بزنم.» استنلی دیگر حرفی نزد. آقای عالیجناب پسرها را به صف کرد و در حالی که در طول راه تخمه آفتابگردان می شکست و پوسته های آن را به بیرون تف می کرد، آنها رابه طرف دریاچه برد. او محلی را که هرکس باید گودالش را می کند، با کشیدن پاشنه پا روی زمین مشخص می کرد. استنلی پایش را روی بیل فشرد و آن را توی زمین سخت و خشک فرو برد. او نمی فهمید چرا ایکس - ری با او تندی کرده بود. اگر نمی خواست لوله را نشان بدهد، چرا از استنلی خواسته بود آن را به او بدهد؟ آیا می خواست آن را برای خودش نگه دارد؟ لوله طلایی رنگ بود اما استنلی یقین نداشت طلا باشد. اندکی پس از طلوع خورشید، وانت آب از راه رسید. استنلی آخرین جرعه آب قمقمه اش را هم نوشید و از گودالش بیرون رفت. در این ساعت روز، استنلی گاه تپه ها و کوههای دور دست آن سوی دریاچه را می توانست ببیند. آنها مدت کوتاهی قابل رویت بودند و بعد در پس مهی از گرما و گرد و خاک از نظر ناپدید می شدند. وانت ایستاد اما از گرد و خاکی که بلند کرده بود، فاصله گرفت و به راه خود ادامه داد. ایکس - ری سرجای خودش، اول صف، ایستاد. آقای پن دنسکی قمقمه او را پر کرد. ایکس - ری گفت: «متشکرم.» اما اشاره ای به لوله نکرد. آقای پن دنسکی تمام قمقمه ها را پر کرد و سوار وانت شد. او باید برای گروه E هم آب می برد. استنلی آنها را که در فاصله دویست متری آنها کار می کردند، دید. ایکس - ری از توی گودالش فریاد زد: «آقای پن دنسکی! صبر کنید! آقای پن دنسکی! فکر کنم چیزی پیدا کرده ام!» در حالی که آقای پن دنسکی به سمت گودال ایکس - ری می رفت، بچه ها هم به دنبال او راه افتادند. استنلی لوله طلایی را که از خاکهای کفه بیل ایکس - ری بیرون زده بود، دید. آقای پن دنسکی آن را بررسی کرد و مدتی به ته صاف آن نگاه کرد. سپس گفت: «فکر می کنم، سرپرست از این خوشش بیاید.» اسکوبید پرسید:«حالا ایکس - ری یک روز استراحت می گیرد؟» آقای پن دنسکی گفت: «تا کسی چیز دیگری به شما نگفته است، به کارتان ادامه بدهید. اما ایکس - ری من اگر جای تو بودم خیلی هم سخت کار نمی کردم.» استنلی ابر گرد و خاکی را که از میان دریاچه به سمت کلبه زیر درختها می رفت، تماشا کرد. طولی نکشید که وانت برگشت. آقای پن دنسکی از پشت فرمان وانت پیاده شد. زنی بلند قد و موقرمز هم از در سمت شاگرد بیرون آمد. از آنجا که استنلی توی گودال بود، زن حتی از آنچه بود هم بلندتر به نظر می آمد. زن کلاه گاوچران ها را به سر گذاشته و چکمه های آنها را هم به پا کرده بود. چکمه های زن با سنگهای فیروزه ای تزیین شده بود. پوست دست زن، که آستینهایش را بالا زده بود، هم مانند صورتش پر از کک و مک بود. زن یکراست بالای سر ایکس - ری رفت. -اینجا پیدایش کردی؟ -بله ، خانم. زن به او گفت: «پاداش کار خوبت را خواهی گرفت.» سپس به طرف آقای پن دنسکی چرخید و گفت: «ایکس - ری را با ماشین به اردوگاه برگردان. بگذار دوبرابر وقت معمول حمام کند و چند دست لباس تمیز هم به او بده. اما پیش از آن دوست دارم قمقمه همه را پر کنی.»

کتاب سال جمهوری اسلامی ایران 1379 نویسنده: لوییس سکر ترجمه ی: حسین ابراهیمی (الوند) انتشارات: قدیانی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آخرین گودال - قدیانی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل