loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آخرین شاگرد 1 (انتقام جادوگر)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب انتقام جادوگر جلد اول از مجموعه ی آخرین شاگرد نوشته ی جوزف دیلینی و با ترجمه ی مریم منتصرالدوله توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

داستان درباره ی زندگی پسری به نام " تام " است؛ او پسر هفتم یک کشاورز است و پدرش هم پسر هفتم یک کشاورز بوده است. در دهکده آن ها، همه کشاورز هستند و رسم شان بر آن است که زمین بعد از فوت پدر خانواده به پسر بزرگش می رسد، چون آن ها معتقدند اگر زمین را بین فرزندان تقسیم کنند، زمین کوچک و کوچک تر می شود و ارزشش را از دست می دهد. بنابراین پدر خانواده زمین را به پسر بزرگش می دهد و برای پسران دیگر کسب و کاری دست و پا می کند. مادر تام در بسیاری از کارهای خانواده نقش دارد. او مدت ها قبل از به دنیا آمدن تام، زمین بزرگی را از پول خودش می خرد. او زنی بود که از جایی آن طرف دریاها به آن دهکده آمده بود و اگر کسی دقت می کرد متوجه تفاوت لهجه او با ساکنین محلی می شد. پدر تام تصمیم می گیرد برای او کار مناسب پیدا کند و او را به محافظ بسپارد. با این حال او این کار را به دوشیدن گاوها و کود دادن زمین ترجیح می دهد. کار محافظ سخت و وحشتناک بود و تام باید یاد می گرفت چگونه از زمین ها و دهکده های اطراف محافظت کند و با غول ها، اشباح و هر موجود شرور و بد ذات دیگر مبارزه کند. تام در ماه اوت سیزده ساله می شد و خواندن، نوشتن و کمی هم زبان یونانی را از مادرش آموخته بود. پدر تام به محافظ می گوید که او پسر قوی و باهوشی است و این حرف باعث می شود محافظ لبخند بزند و موجب تعجب تام شود. محافظ مردی لاغر با قامتی بلند بود. ردایی سیاه بر دوش و کلاهی بر سر داشت. او شبیه کشیش ها بود اما اگر در چشم های کسی خیره می شد، قیافه ی ترسناکش، او را شبیه مأمور اعدامی می کرد که آدمی را پای چوبه ی دار می کشاند. او مو و ریش خاکستری داشت و یک چوب دستی بلند در دست چپش داشت.

تام با خودش فکر کرد یعنی محافظ هم مانند او چپ دست است. چپ دست بودن تام باعث مشکلات زیادی، در مدرسه شده بود. در مدرسه کشیش او را دیده بود و گفته بود تا دیر نشده باید کاری انجام دهند و او هیچ وقت منظور کشیش را نفهمید. هیچ کدام از برادران و پدر تام چپ دست نبودند. مادر تام چپ دست بود ولی هیچ وقت با این موضوع مشکل نداشت. وقتی معلم، تام را تهدید کرد و قلم را در دست راستش گذاشت و محکم بست، مادرش او را از مدرسه بیرون آورد و خودش در خانه به او درس داد. بلاخره پدر تام و محافظ با هم معامله کردند و پدرش برای کارآموزی در ماه اول دو " گینی " به محافظ پرداخت کرد و قرار شد در پاییز ده گینی دیگر به او پرداخت کند. محافظ رفت و قرار شد صبح فردا به دنبال تام برود. تام به آشپزخانه رفت و با برادر، مادر و الی همسر برادرش که زنی مهربان بود صحبت کرد و مادرش از او خواست بعد از شام در آشپزخانه بماند، تا با هم صحبت کنند. مادرش درباره ی چیزهایی مثل لباس و جوراب و غیره توضیحاتی به تام داد و به او گفت که قدم در راه بزرگی می گذارد و می تواند روی پای خودش بایستد. او به تام، که برای رفتن مردد بود، می گوید که باید خانه را ترک کند چون پدرش پیر شده و دیگر توان کار کردن ندارد و قرار است سال بعد زمینش را به پسر بزرگش " جک " بدهد.

از طرفی مادر تام به او می گوید که پدرش هم پسر هفتم بوده و به همین دلیل با او ازدواج کرده و هفت پسر به دنیا آورده تا هفتمین پسرش محافظ منطقه شود و جانشین محافظ فعلی که شصت سال دارد شود. صبح روز بعد محافظ به دنبال تام می رود، تا او را با خود ببرد. آن ها بر خلاف مسیر جاده به سمت شمال حرکت کردند. تام در بین راه متوجه غژغژ بعضی درختان مسیر می شود و شاخه ی درختانی که زیر فشار وزن اجسادی که به آن ها آویزان است خم شده اند، می بیند. محافظ درباره جادو گرهای مرده، اشباح و محل دفن آن ها و خطرات بعضی از آن ها توضیحاتی به تام می دهد، تا این که به " هرشو " می رسند و خیلی سریع از کنار خانه های دهکده و خیابان های سنگ فرش شده ی دهکده می گذرند و به خانه ی شماره سیزده می رسند، تنها خانه ی دهکده که پلاک داشت. محافظ در را باز کرد و تام خودش را در خانه ای خالی از اثاثیه دید که بسیار کثیف بود. محافظ به تام گفت که باید شب را تنها در آن خانه بماند و به او توصیه کرد اگر کسی در زد هرگز در را برایش باز نکند و نصف شب به زیر زمین خانه برود و با هر چیزی که در آنجاست مواجه شود. بعد، از تام پرسید چطور متوجه می شود که نیمه شب شده است. تام کمی فکر کرد و گفت از صدای ناقوس کلیسا، محافظ قبل از خروج یک توصیه ی دیگر هم به او کرد، که هرگز نگذارد شمع خاموش شود. محافظ رفت و در را پشت سرش بست و تام را تنها گذاشت بدون این که.....

 


فهرست


هفتمین پسر در راه خانه‌ی شماره‌ی سیزده نامه بوگارت ها و جادوگرها دختری با کفش های نوک تیز کسی باید این کار را بکند مادر ملکین پیر در حاشیه نهر بیلی بیچاره گودال بیچارگان و گمگشته ها گوسفندها توصیه‌ی محافظ یادداشت های روزانه توماس ج. وارد

برشی از متن کتاب


هرشو مانند لکه ی سیاهی در زمین های سبز منطقه بود. جایی کوچک، ترسناک و زشت که خانه هایش در دو ردیف دوازده تایی در وسط دهکده و پشت به پشت هم قرار داشتند. همه ی خانه ها در شیب جنوبی و متروک و غمبار تپه ساخته شده بودند. تمام آن منطقه برای استخراج معدن حفاری شده بود و هرشو در وسط آن قرار داشت. بالای دهکده کپه ای از آشغال های آهنی بود که ورودی معدن آن جا معلوم بود. پشت کپه ها محوطه ی معدن بود، که آن قدر سوخت داشت که بزرگ ترین شهرها با طولانی ترین زمستان ها را گرم نگه دارد. خیلی زود از خیابانهای باریک و سنگفرش شهر به سمت پایین حرکت کردیم. خودمان را طوری به دیوارهای کثیف و سیاه خیابان ها چسبانده بودیم که گاری های پر از توده های زغال سنگ که زیر باران خیس شده بودند، بگذرند. اسب های بزرگ شهر از سنگینی بار خم می شدند و روی سنگ فرش های صیقلی سر می خوردند. آدم های کمی اطرافمان بودند. عده ای هم پرده های خانه شان را کشیده بودند. فقط یک بار گروهی از معدنچی های سخت کوش را دیدیم که با خستگی از تپه بالا می رفتند تا نوبت کاری شبانه شان را شروع کنند. آن ها بلند بلند با هم صحبت می کردند، اما یک هو ساکت و پشت هم ردیف شدند، از کنار ما گذشتند و همان طور راهشان را تا انتهای خیابان ادامه دادند. در واقع، یکی از آن ها برای عبور بقیه علامت داد. محافظ غرغر کنان گفت: "عادت می کنی پسر، به ما نیاز دارن اما خیلی کم تحویل مون می گیرن و بعضی جاها بدتر از این هم هس." آخرش ما دور زدیم و به پایین ترین و بدترین خیابان رسیدیم. هیچ کس آن جا زندگی نمی کرد، همان اول این موضوع را فهمیدی. بعضی از پنجره ها شکسته بودند و بعضی هم با تخته ی چوبی بسته شده بودند. با این که هوا کم کم تاریک می شد، چراغی روشن نبود. در انتهای خیابان انبار غلاتی بود که دو در بزرگ چوبیش باز و از لولای زنگ زده اش آویزان بود. محافظ جلوی آخرین خانه ایستاد. نزدیک ترین خانه به انبار بود و تنها خانه ای بود که شماره داشت. شماره اش با فلز حک و با میخ روی در کوبیده شده بود. شماره اش سیزده بود. بالای آن روی دیوار تابلوی خیابان نصب شده بود. تابلو از میخ زنگ زده ای آویزان بود و عمود به سنگفرش قرار داشت. رویش نوشته شده بود مسیر آبی. این خانه پنجره های شیشه ای داشت، اما پرده هایش زرد شده بودند و تار عنکبوت از پرده ها آویزان بود. همان خانه ای بود که استادم قبلا حرفش را زده بود. محافظ کلید را از جیبش درآورد، در را باز کرد و خودش جلوجلو در تاریکی رفت. اولش از این که در سردرگمی خلاص شدم، خوشحال بودم، اما وقتی,که شمع را روشن کرد و وسط اتاق گذاشت، فهمیدم طویله ای که بودم خیلی راحت تر از اینجا بود. چیزی از وسایل خانه آنجا نبود، فقط زمین لخت سنگفرش شده و انبوهی حصیر کثیف را زیر پنجره می دیدی. اتاق خیلی نمور و هوایش سرد و مرطوب بود. در نور شمعی که سوسو می زد، بخار نفسم را می دیدم. آن چیزهایی که دیده بودم خیلی بد بود، اما نه به اندازه ی حرفی که محافظ بهم زد. گفت: "خب پسر، من کاری دارم که باید انجامش بدم. می رم و بر می گردم. می دونی باید چی کار کنی؟" گفتم: "نه، آقا" و در حالی که نگران بودم از اینکه هر لحظه تنهایم بگذارد به سوسوی شمع نگاه کردم. - خب، این همون چیزی یه که قبلا بهت گفتم. گوش نمی کردی؟ باید حواست جمع باشه، خواب نباشی. به هر حال خیلی سخت نیس. همان طور که این حرف ها را می زد ریشش را می خاراند، انگار چیزی در آن باشد. - باید امشب رو اینجا تنها بمونی. من همه ی شاگردهامو شب اول اینجا می آرم تا بفهمم که اون ها وضعیت شون چه طوره؟ راستی چیز دیگه ای هم هس که بهت نگفتم. نصف شب باید به زیر زمین بری و با هر چیزی که اون جا کمین کرده مواجه شی. سعی کن از پس اش بر بیای، بعد از این همیشه این چیزها در کارت پیش می آد. سؤالی نداری؟" سوال هایی داشتم اما از جواب هایش می ترسیدم. پس سرم را تکان دادم و سعی کردم لب بالایی ام را می لرزید، نگه دارم. محافظ پرسید: "از کجا می فهمی که نصف شب شده شده؟" شانه هایم را بالا انداختم. من واقعا زمان را از روی وضعیت خورشید یا ستارگان، خوب تشخیص می دادم، حتی اگر وسط شب بلند می شدم می دانستم که دقیقا ساعت چند است، اما این جا مطمئن نبودم. بعضی جاها زمان کتدتر می گذرد و فکر می کردم این خانه ی قدیمی هم همین طور است. ناگهان یاد ساعت کلیسا افتادم. گفتم: "تازه از هفت گذشته، وقتی دوازده بار صدای ناقوس کلیسارو شنیدم." محافظ با لبخندی گفت: "خب، لااقل حالا بیداری. وقتی ساعت دوازده بار زنگ زد، شمع رو بردار و به زیرزمین برو. تا اون موقع اگه تونستی بخواب. حالا با دقت گوش کن ببین چی می گم. سه مورد مهم رو باید یادت بمونه. اول این که درو برای هیچ کس باز نکنی حتی اگه کسی محکم به در بزنه و دوم این که دیر به زیر زمین نرو." قدمی به سمت در برداشت. در آخرین لحظه بهش گفتم: "آخریش چیه؟" - شمع، پسر. اگه هر کار دیگه ای هم کردی، اون شمع نباید خاموش بشه. بعد رفت و در را پشت سرش بست. دبگر تنها بودم. با احتیاط شمع را برداشتم، به سمت آشپزخانه رفتم و واردش شدم. هیچ چیز جز یک سینک سنگی دستشویی در آشپزخانه نبود. در پشتی بسته بود، اما باد از زیر در هم چنان می وزید. دو تا در دیگر در سمت راستم بودند. یکی از درها باز بود و می توانستم نردبان چوبی را که به اتق های بالایی می رسید، ببینم. اما آن یکی دو که نزدیک ترین در به من بود، بسته بود. آن در بسته احساس بدی بهم نمی داد. تصمیم گرفتم نگاهی به داخل اتاق بیندازم. با دستپاچگی دستگیره ی در را گرفتم و سعی کردم بازش کنم. تکان نمی خورد، لحظه ای وحشت کردم که شاید کسی از آن طرف در را بسته باشد. وقتی بیشتر فشار آوردم، در با صدای جیر جیری باز شد و تعادلم را از دست دادم. در حالی که تلوتلو خوران که عقب برمی گشتم، شمع هم در دستم داشت خاموش می شد. پله های سنگی که رویش لایه ای از خاک زغال نشسته بود، به سمت پایین بود و در آخر به فضای تاریکی می رسید. پیچ پله ها به چپ بود و من مستقیم داخل زیر زمین را نمی توانستم ببینم. اما سرمایی از آن جا بالا می آمد که شعله ی شمع را می لرزاند. به سرعت در را بستم و به اتاق جلویی رفتم، در آشپزخانه را هم بستم. شمع را با احتیاط در گوشه ای از اتاق و در دورترین فاصله از در و پنجره گذاشتم. وقتی خیالم راحت شد شمع دیگر نمی افتد، روی زمین دنبال جایی برای خوابیدن گشتم. جای زیادی نبود. من تا حالا روی حصیر نم دار نخوابیده بودم، اما چشم هایم را بستم. به محض این که خوابیدم، انگار دیگر در آن خانه ی شوم قدیمی نبودم و مطمئن بودم که قبل از نیمه شب از خواب بیدار می شوم. معمولا زود خوابم می برد، اما آن دفعه این طور نبود. از سرما می لرزیدم و باد هم چنان به پنجره ها می زد. از دیوارها صدای خش خس و تند تند حرف زدن کسی می آمد. با خودم می گفتم موش است. ما در مزرعه به آن ها عادت داشتیم. اما ناگهان صدای آزاردهنده ای از زیر زمین و از عمق تاریکی به گوشم رسید. اول صدا ضعیف بود، طوری که برای,شنیدنش باید گوشم را تیز می کردم، اما به تدریج بلند و بلندتر شد و دیگر شکی درباره اش نداشتم. در زیر زمین داشت اتفاقی می افتاد. کسی داشت با بیلچه ی فلزی تیزی زمین را می کند. اول صدای خرد کردن سطح سنگی را از زمین جدا می کرد، صدای آرام تکه تکه شدن سنگ ها شنیده می شد. این صداها همان طور که ناگهان شروع شده بود، یک باره چند دقیقه قطع شد. حتی صدای موش هم قطع شد. انگار خانه و هر چیزی که داخلش بود، نفس شان بند آمده بود. من هم همین طور......

نویسنده: جوزف دیلینی مترجم: مریم منتصرالدوله انتشارات: افق

جوزف دیلینی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آخرین شاگرد 1 (انتقام جادوگر)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل