loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب کار آموز (احضارگر 1)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب کار آموز اولین جلد از مجموعه ی احضارگر نوشته ی تاران ماتارو و ترجمه ی بهنام حاجی زاده توسط نشر باژ به چاپ رسیده است.

فلچر، پسر یتیمی است که شاگرد یک آهنگر بوده و در دهکده‌ی پلت زندگی می کند؛ بیشتر اهالی دهکده‌ی پلت در فصول سرد به شکار مشغولند و هر ساله پذیرای بازرگان هایی هستند که به آنجا آمده و پوست حیوانات شکار شده را از آن ها می خرند. فلچر علاوه بر آهنگری، ساختن شمشیر و سلاح های گوناگون، گاهی هم مثل بقیه اهالی به شکار می رود و پوست شکارش را همراه سلاح ها به سربازان و بازرگانان می فروشد. بین امپراطوری هومینم و اورک ها (موجوداتی افسانه ای) جنگی طولانی در جریان است و در این جنگ، احضارگران نقش کلیدی و مهمی دارند. آن ها با توجه به توانایی بالقوه ای که دارند، می توانند پس از آموزش های مخصوص، جن هایی را احضار کرده و در جنگ از راهنمایی و قدرت آن ها برای غلبه بر اورک ها استفاده کنند. روزی یکی از سربازانی که تازه از جنگ برگشته و غنائم زیادی به همراه دارد، برای جبران لطفی که فلچر به او داشته، دست نوشته های یک احضارگر را به او هدیه می کند. فلچر پس از خواندن آن ها به وردی برمی خورد که برای احضار جن استفاده می شود. او به گورستان دهکده رفته و آن ورد را امتحان می کند و وقتی با کمال شگفتی جنی را احضار می کند، متوجه می شود که موهبت احضار در وجودش نهفته بوده؛ سپس به آکادمی احضارگری  وُکانس می رود تا همراه با بقیه کارآموزها هنر احضارگری و جادو را بیاموزد. او در این راه با فراز و نشیب های زیادی رو به رو شده و در تعیین سرنوشت امپراطوری نقشی تاثیرگذار پیدا می کند و به مجبور می شود دست به انتخابی بزرگ بزند...

 


برشی از متن کتاب


ماه بدر و درخشان در آسمان بی ابر می درخشید. فلچر لرزید و یقه یونیفرمش را بالا کشید؛ این تنها لباسی بود که برای شستن نبرده بودند. با این وجود مجبور بود چیزی بپوشد؛ اتاق به شکل منجمد کننده ای سرد بود و پتوی مندرس روی تخت چندان فایده ای در گرم نگه داشتن او نداشت. از پنجره ی بی شیشه به بیرون نگاه کرد و در هوای سرد شبانگاهی خم شد و به اتفاقات آن روز فکر کرد. الف در اتاقش مانده بود که فلچر با آن مشکلی نداشت. باقی گروه موقع ناهار و شام‌، شاد و خندان و مشتاق به فردا وشگفتی های در راه بودند. فلچر متوجه شد از مصاحبت با دیگران لذت برده است، هر چند تنش میان اطلس و اتللو کمی جو عصرگاهی را متشنج کرد اما جدای از آن، عصری خوب و دلپذیر بود. به ویژه مجذوب سِراف شده بود که جذبه ی آشکار و مهارتش در داستان گویی باعث شده بود همه مشتاق شنیدن حرف هایش باشند. طرز برخورد بی خیال و سبک بار رُوری او را در چشم فلچر عزیز کرد و هر چند تلاش جنِوِیو برای نجات دادن یونیفرمش بیهوده بود، متوجه شد آدم‌ مهربانی است که حس شوخ طبعی خاصی دارد. دانستنش عجیب بود که تا چند سال دیگر زندگی شان را در جنگل های گرم جنوبی به خطر می انداختند. هر چند فلچر سعی کرد به این مسئله فکر نکند، بقیه برای نبرد مشتاق بودند. جنویو تنها فردی بود که آرزوی آشکارش را برای مبارزه به رخ نکشید، هر چند با خشمی مهیب درباره ی اورک ها حرف می زد که خبر از تجربه ای تلخ و غم انگیز داشت. فلچر می دانست باید بخوابد، با این حال آن قدر هیجان داشت که نمی توانست. حتی ایگناتیوسِ معمولاً تنبل هم در حال و هوایش شریک شده بود و در تاریکی اتاق، با بازیگوشی دمش را دنبال می کرد. فلچر شمعش را دراز کرد تا اگناتیوس روشنش کند، بعد به درون اتاق عمومی رفت. موقع ورود، نوری محو در پلکان دید و صدای پایی شتاب زده از پایین شنید. فلچر گفت: " بیا، ایگناتیوس، انگار ما تنها افرادی نیستیم که خواب مون نمی بره." اگر قرار بود شبی بدون آرام و قرار باشد، ترجیح می داد تنها نباشد. دالان ها در شب وهم آور بودند و باد سرد سوت کشان از میان تیرکش هایی که بیرون قلعه را سوراخ سوراخ کروه بودند، به داخل می وزید. با هر وزش باد، شعله ی شمع فلچر سوسو میزد، در نهایت با یک دست دورش را گرفت تا خاموش نشود. زمزمه کرد: " الان یکی از اون نورهای پرنده به درد می خورد، این طور فکر نمی کنی، ایگناتیوس؟ " موقع حرکت در دالان، سایه ها به شکلی غیر طبیعی حرکت کردند و موقع عبور، شکاف های تاریک چشم تک تک زره ها به او خیره شده بودند. عجیب بود که نفر جلویی این قدر سریع حرکت می کرد و سرعتش بیشتر شبیه دویدن بود تا گردش شبانگاهی. فلچر برای رسیدن شتافت و کنجکاوی به او غلبه کرد. وقتی به دهلیز ورودی رسید، فقط نوری ضعیف دید و صدای خش خش لباس کسی را شنید که با عجله از ورودی اصلی بیرون رفت. محوطه مثل گور ساکت و با قدم گذاشتن فلچر به بیرون، دو برابر وهم آور بود ولی از فرد اسرارآمیز خبری نبود. به سمت پل متحرک رفت، به جاده چشم دوخت و دنبال نور شمع گشت. همان طور که به درون تاریکی خیره شده بود، کم کم صدای متمادی سم اسب روی زمین به گوش رسید که داشت به سمت قلعه می آمد. فلچر داخل اتاقک نگهبانی پل متحرک دوید، شمع را خاموش کرد و خودش را به دیوار سنگی سرد فشرد. هر کس که بود، فلچر نمی خواست اولین برداشتش از او کسی باشد که دوست دارد در سیاهی شب دزدکی در اطراف بگردد. اشتیاق ایگناتیوس را سرکوب کرد و با فکری جدی، نیاز به سکوت را به او فهماند. یادش آمد آخرین دفعه ای که در یک اتاق سرد سنگی در تاریکی پنهان شده بود،چه اتفاقی افتاد. با این فکر، جن با موافقت وحتی چیزی شبیه افسوس پاسخش را داد. فلچر لبخند زد و چانه ی ایگناتیوس را خاراند. جن بیشتر از آنچه فکرش را می کرد، می فهمید! صدای غژغژ چرخ ها و تق شلاق ها، خبر از رسیدن درشکه هایی می داد که موقع عبور از پل متحرک، سرو صدا به راه می انداختند.  فلچر از میان شکافی در سنگ های دیوار دزدکی نگاه انداخت و برای گرم کردن خودش، دست هایش را به سینه چسباند. آیا اشراف زاده ها بودند؟ یا شاید یکی از معلم ها زودتر رسیده بود؟ دو کالسکه آنجا بود که هر دویشان با رشته های طلایی تزئین شده بود و نور مشعل هایی که ترق تروق صدا می دادند، روشن شان کرده بود. دو مرد...    

نویسنده: تاران ماتارو مترجم: بهنام حاجی زاده انتشارات: باژ  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب کار آموز (احضارگر 1)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل