loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب شمال نا کجا - ایران بان

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب شمال ناکجا نوشته ی لیز کسلر و ترجمه ی شهلا انتظاریان توسط نشر ایران بان به چاپ رسیده است.

” میا ” دختری سیزده ساله است که تنها دغدغه اش در زندگی، ست کردن رنگ کمبربندش با لباس هایش می باشد و فوق العاده به کسب اطلاعاتی از زندگی آدم معروف ها علاقه دارد و همیشه دوست دارد یک حیوان خانگی مثل سگ داشته باشد؛ ولی از آن جایی که مادر و پدرش شاغل هستند و خودش هم به مدرسه می رود و برادر بزرگ ترش ” جیمی ” در فروشگاهی کار می کند، کسی نیست تا از حیوان بیچاره نگه داری کند و مادرش هم برای همین راضی نمی شود تا او سگ بگیرد. روزی که او قرار داشت تا با دوستانش به سینما برود مادرش او را صدا می کند و می گوید باید به ” پورتهیون ” بروند. پورتهیون شهری ساحلیست که مادربزرگ و پدربزرگش در آن جا زندگی می کنند و یک مهمانخانه و کافه ای کوچک دارد. شغل همه ی مردمان پورتهیون صیدماهیست و همه ی اهالی آن جا اکثراً پیرمرد و پیرزن هایی هستند که هیچ چیزی از تکنولوژی نمی دانند و حتی هیچ آنتنی برای استفاده از گوشی و دیدن تلویزیون هم در آن جا وجود ندارد. پدربزرگ میا چند روزی است با همسرش بحثش شده و از خانه رفته و حالا مادر بزرگ میا تنها مانده است. برای همین هم میا و مادرش مجبورند به آن جا بروند تا برگشتن پدربزرگ، مادربزرگشان تنها نماند. اما با رسیدن به آن جا متوجه شدند که اوضاع بین مادربزرگ و پدربزرگ وخیم تر از یک بحث ساده است و پدر بزرگ دیگر از دست کارهای همسرش خسته شده و پا به فرار گذاشته است. پدر بزرگ همیشه دوست داشت به مسافرت بروند و بگو بخند کنند و حالا ام که به سن پیری رسیدند دلش می خواست خودشان را بازنشست کنند. اما جانِ مادر بزرگ به کافه شان بسته بود و هیچ دلش نمیخواست به بهانه ی مختلف از آن جا دور شود. برای همین هم پدر بزرگ به تنهایی رفته بود و هیچ کس نمی دانست به کجا. در آن بین و در شهری که هیچ دختری هم سن و سال میا وجود نداشت، میا کم کم حوصله اش سر رفت و نمیتوانست تا بازگشتن پدر بزرگ صبر کند برای همین رفت تا با ” فلیک ” سگ بازیگوشِ مادربزرگ کمی در ساحل قدم بزند که متوجه قایقی کوچک بین طاقچه های سنگی پشت ساحل شد و با نزدیک تر شدن به آن درون قایق یک صندوقچه ای قدیمی دید و کمی کنجکاوی کرد تا درون صندوقچه یک کتابچه ای با پوستی چرم و به ظاهر جادویی پیدا کرد و هر چقدر که سعی کرد تا داخلش را نخواند، نتوانست و شروع به خواندن کرد. فهمید این دفترچه برای دختری به اسم رمزی ” د ” هست و اسم دخترک را ” دی ” گذاشت. متوجه شد که این قایق، قایقِ پدر این دختر جوان است که از چیز هایی که نوشته بود می شد فهمید که دختریست با خصوصیات اخلاقی شبیه به میا. میا که در پورتهیون دوستی نداشت، می خواست تا با آن دختر دوست شود و بنابر این پشت دفترچه برای دی نوشت که دفترچه اش را خوانده و مایل است با او دوست شود و دفترچه را سر جای قبلی اش گذاشت تا دی بتواند آن را بخواند. فردای آن روز دوباره به ساحل آمد و قایق و کتابچه را دید و شروع به خواندن کتابچه کرد و از آن روز به بعد کار دی و میا نامه نوشتن برای هم از طریقه دفترچه شد. اما میا هنوز نمی دانست دی چه دختری است و تا به حال او را ندیده بود. برای همین هم از دی خواست به ساحل بیاید تا او را از نزدیک ببیند. اما...

 


برشی از متن کتاب


دوشنبه هجدهم فوریه دی عزیز قبل از هر چیز باید عذر خواهی کنم. واقعا متاسفم که کتابچه ی خاطرات تو را که خصوصی است، خواندم. حتماً پیش خودت فکر می کنی چه آدم مزخرفی هستم. راستش حتی اگر تو هم این فکر را نکنی، باز من هستم. تا حالا چنین کاری نکرده بودم. من از آن دخترهایی ام که در مدرسه هیچ وقت به دردسر نمی افتند. ترسوتر از این حرفام که کار واقعاً بدی بکنم. از آن دخترهایی ام که کسی در خانه باهاش دعوا نمی کند. همیشه ترجیح می دهم دهنم را ببیندم و کاری نکنم که به دردسر بیفتم. جدی می گویم: دختر خوبی ام! فقط... خب، به گمانم از آن دختر هایی ام که در برابر چیز های عجیب و اسرار آمیز نمی توانند مقاومت کنند. وقتی قایقت را دیدم و همین طور کتابچه ات که از صندوق بیرون افتاده بود. ( باشد، قبول، این یکی اصلا راست نیست، بله، بیرون نیفتاده بود، ولی طوری توی صندوق بود که به وضوح دیدمش. ببین چقدر راستگو هستم، حتی در این باره هم نتوانستم دروغ بگویم! ) خب دیگر، گیج شدم، قبول دارم. اوه، راستی، اولین بار سگ مامان بزرگم باعث شد توی قایق شما بیایم، آمده بود سراغ ظرف های خرچنگ، مجبور شدم بیایم بیرونش بیاورم. قسم می خورم راست می گویم! بنابراین تنها چیزی که می توانم بگویم، فقط و فقط عذر خواهی است. خواهش می کنم مرا ببخش! لطفا! دلم میخواهد با تو دوست شوم. برای دیدن مامان بزرگم آمده ام اینجا که مشکل مهمی در زندگی اش پیش آمده ( با گفتن جزئیات خسته ات نمی کنم. ولی باور کن شرایط بدی دارد )، هیچ کسی را در این شهر نمی شناسم، مگر مامان و مامان بزرگم . در واقع تو اولین کسی هستی که می توانم اینجا با او دوست شوم. خب، البته غیر از پسری که دیروز دیدمش. ولی پسرها فرق دارند. تو اولیم کسی هستی که می بینم ظاهرا مثل خودم هستی. کسی که فکر کنم می تواند درکم کند. متوجه منظورم که می شوی؟ مثلا همین جریان فک ها مرا 5000000 بار هیجان زده کرد. من عاشق حیواناتم. ولی این را به خیلی ها نگفته ام، چون حالا در مقطع دبیرستانم و دیگر این چیزها برای بچه ها جالب نیست. ولی می توانم به تو بگویم، چون می دانم حرفم را درک می کنی. دلم می خواهد وقتی بزرگ شدم، حیوان خانگی داشته باشم. تو چطور؟ ( اوه، می دانم، اعتراف می کنم آن قسمتی را که از فک ها نوشته بودی، خوانده ام. واقعا متاسفم. باز هم عذر می خواهی می کنم ). بگذریم. اگر نمی خواهی با من دوست شوی، کافیست یک یادداشت دیگر مثل قبلی بنویسی ( که واقعا مرا ترساند ) و قول می دهم دیگر مزاحمت نشوم. اما اگر خواستی دوست شوی، برایم بنویس و بهم بگو. تا آن موقع یکسره دعا می کنم که بخواهی. دوست تو ( امیدوارم دوستت باشم ) میا دوشنبه هجدهم فوریه، 7 صبح میای عزیز قبل از اینکه جلو تر برویم، می خواهم یک چیزی را برایت روشن کنم. این کتابچه ی خصوصی من است و فکر می کنم کار تو یعنی خواندن آن، اشتباه بوده. هنوز مطمئن نیستم بتوانم کاملا تو را ببخشم، ولی شاید این موضوع را فراموش کنم. البته فعلا این را می گویم. حتی باورم نمی شود این را می گویم. یادم است یک بار مادرم نگاهی به یکی از صفحاتش انداخت و من دو روز تمام باهاش حرف نزدن! خیلی جدی می گویم! باور کن! خب، با این یادداشتی که برایم نوشتی، راستش شاید احساسم را در مورد خواندن تو و خواندن مادرم فرق داشته باشد. به گمانم حرفت را قبول می کنم که یک کمی شبیه من هستی. چون تو حیوانات را دوست داری و همان طور حرف می زنی که من می زنم. بله، در ته ته قلبم قبول دارم که اگر من هم مثل تو چنین کتابچه ای دیده بودم، شاید کنجکاوی ام گل می کرد و پیروز می شد. ولی معنی اش این نیست که هیچ مشکلی با این قضیه ندارم. فهمیدی؟ فقط به این معنی است که درکت می کنم. بله، در مورد آن یکی هم درست می گویی، در مورد دوستی. تو خودت دوست صمیمی داری؟ من دوتاددوست خوب دارم؛ آنجلا و الیزابت، اما راستش نمی توانم بگویم آنها دوستان صمیمی ام هستند، هر دو در جزیره ی اصلی زندگی می کنند و همدیگر را بیشتر می بینند تا مرا و من بیشتر وقت ها تنها هستم. من در لوفسندز زندگی می کنم ( البته ممکن است بدانی، بستگی دارد چقدر از کتابچه ام را خوانده ای! ) جزیره ی ما در دو مایلی جزیره ی اصلی است. در روزهای صاف و آفتابی جزیره ی ما از پورتهیون دیده می شود، اما آن قسمتش که دهکده نیست، و فقط جنگل و ساحل است. البته آنجا هم تک و توک خانه هایی دارد، چلی در جزیره ی ما فقط یک دهکده است و آن هم مال ماست. کمی شبیه پورتهیون است، ولی کوچک تر. یک مغازه ی قصابی داریم. یک کافه ی کوچک، یک بندر و حدود هفتاد خانه بیشتر ساکنان اینجا خانواده های ماهیگیران اند. اما مشکلش این است که هیچ کدام بچه ای هم سن و سال من ندارند. البته چند تا بچه ی کوچک تر از من هستند. خانواده های ماس یک دو قلوی چهار ساله دارند؛ مولی و جیسون. در خانه ای نزدیک ساحل زندگی می کنند و امسال به خواسته ی مولی رنگ صورتی به خانه شان زده اند. چند خانواده هم یا بچه های خردسال دارند یا بزرگ تر از من. چون وقتی بچه ها بزرگ می شوند به جزیره ی اصلی می روند. حتی یک دختر هم سن و سال من اینجا نیست‌. بنابراین مطمئن باش کاملا تنها هستم. فقط به همین دلیل می بخشمت که کتابچه ام را خوانده ای. خب، جوابت را نوشتم. این هفته برای مدرسه نمی آیم جزیره ی اصلی، چون تعطیل است، ولی یواشکی کتابچه ام را توی قایق می گذرام تا پدرم بدون اینکه بداند، برایت بیاورد. منتظر شنیدن خبری از تو هستم. دی ( راستی، از این اسم خوشم آمده، شاید از این به بعد از همین استفاده کنم ).

نویسنده: لیز کسلر مترجم: شهلا انتظاریان انتشارات: ایران بان  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب شمال نا کجا - ایران بان" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل