کتاب شمال ناکجا نوشته ی لیز کسلر و ترجمه ی شهلا انتظاریان توسط نشر ایران بان به چاپ رسیده است.
” میا ” دختری سیزده ساله است که تنها دغدغه اش در زندگی، ست کردن رنگ کمبربندش با لباس هایش می باشد و فوق العاده به کسب اطلاعاتی از زندگی آدم معروف ها علاقه دارد و همیشه دوست دارد یک حیوان خانگی مثل سگ داشته باشد؛ ولی از آن جایی که مادر و پدرش شاغل هستند و خودش هم به مدرسه می رود و برادر بزرگ ترش ” جیمی ” در فروشگاهی کار می کند، کسی نیست تا از حیوان بیچاره نگه داری کند و مادرش هم برای همین راضی نمی شود تا او سگ بگیرد. روزی که او قرار داشت تا با دوستانش به سینما برود مادرش او را صدا می کند و می گوید باید به ” پورتهیون ” بروند. پورتهیون شهری ساحلیست که مادربزرگ و پدربزرگش در آن جا زندگی می کنند و یک مهمانخانه و کافه ای کوچک دارد. شغل همه ی مردمان پورتهیون صیدماهیست و همه ی اهالی آن جا اکثراً پیرمرد و پیرزن هایی هستند که هیچ چیزی از تکنولوژی نمی دانند و حتی هیچ آنتنی برای استفاده از گوشی و دیدن تلویزیون هم در آن جا وجود ندارد. پدربزرگ میا چند روزی است با همسرش بحثش شده و از خانه رفته و حالا مادر بزرگ میا تنها مانده است. برای همین هم میا و مادرش مجبورند به آن جا بروند تا برگشتن پدربزرگ، مادربزرگشان تنها نماند. اما با رسیدن به آن جا متوجه شدند که اوضاع بین مادربزرگ و پدربزرگ وخیم تر از یک بحث ساده است و پدر بزرگ دیگر از دست کارهای همسرش خسته شده و پا به فرار گذاشته است. پدر بزرگ همیشه دوست داشت به مسافرت بروند و بگو بخند کنند و حالا ام که به سن پیری رسیدند دلش می خواست خودشان را بازنشست کنند. اما جانِ مادر بزرگ به کافه شان بسته بود و هیچ دلش نمیخواست به بهانه ی مختلف از آن جا دور شود. برای همین هم پدر بزرگ به تنهایی رفته بود و هیچ کس نمی دانست به کجا. در آن بین و در شهری که هیچ دختری هم سن و سال میا وجود نداشت، میا کم کم حوصله اش سر رفت و نمیتوانست تا بازگشتن پدر بزرگ صبر کند برای همین رفت تا با ” فلیک ” سگ بازیگوشِ مادربزرگ کمی در ساحل قدم بزند که متوجه قایقی کوچک بین طاقچه های سنگی پشت ساحل شد و با نزدیک تر شدن به آن درون قایق یک صندوقچه ای قدیمی دید و کمی کنجکاوی کرد تا درون صندوقچه یک کتابچه ای با پوستی چرم و به ظاهر جادویی پیدا کرد و هر چقدر که سعی کرد تا داخلش را نخواند، نتوانست و شروع به خواندن کرد. فهمید این دفترچه برای دختری به اسم رمزی ” د ” هست و اسم دخترک را ” دی ” گذاشت. متوجه شد که این قایق، قایقِ پدر این دختر جوان است که از چیز هایی که نوشته بود می شد فهمید که دختریست با خصوصیات اخلاقی شبیه به میا. میا که در پورتهیون دوستی نداشت، می خواست تا با آن دختر دوست شود و بنابر این پشت دفترچه برای دی نوشت که دفترچه اش را خوانده و مایل است با او دوست شود و دفترچه را سر جای قبلی اش گذاشت تا دی بتواند آن را بخواند. فردای آن روز دوباره به ساحل آمد و قایق و کتابچه را دید و شروع به خواندن کتابچه کرد و از آن روز به بعد کار دی و میا نامه نوشتن برای هم از طریقه دفترچه شد. اما میا هنوز نمی دانست دی چه دختری است و تا به حال او را ندیده بود. برای همین هم از دی خواست به ساحل بیاید تا او را از نزدیک ببیند. اما…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.