کتاب بانو و سگ ملوسش | آنتوان چخوف
30,000 تومان
- و چند داستان دیگر
- نویسنده: آنتوان چخوف
- مترجم: عبدالحسین نوشین
- انتشارات: قطره
توضیحات
دربارهی کتاب بانو و سگ ملوسش آنتوان چخوف
این کتاب انتشارات قطره مجموعهی 11 داستان کوتاه تحت عناوین “چاق و لاغر”، “حربا”، “ماسک”، “وانکا”، “شوخی”، “سرگذشت ملالانگیز”، “سبکسر”، “انگور فرنگی”، “ئیونیچ”، “جان دلم” و “بانو با سگ ملوس” را در برمیگیرد که توسط “آنتوان چخوف”، نویسندهی شهیر روسی، به نگارش درآمده است. مترجم در ابتدای کتاب، شرح مختصر و مفیدی را در باب زندگی این نویسنده، محوریت داستانها و همچنین نوع و سبک نگارشی داستاننویسی او بیان نموده و سپس قصههای مذکور را ارائه میکند.
به عنوان مثال در داستان “چاق و لاغر”، شخصیت های اصلی قصه، دو دوست قدیمی و صمیمی به نام های “پورفیری” و “میشا” هستند که سال ها از یک دیگر دور مانده و هیچ یک، از حال دیگری اطلاعی ندارد. “میشا”، فردی چاق، پرخور و مدیر کل وزارت خانه است و “پورفیری” نیز، مردی لاغر و متاهل می باشد که به دلیل ترفیع درجه به سمت رئیس شعبه ی وزارت خانه، جهت پذیرش این مسئولیت، محل زندگی خود را ترک کرده و همراه با همسرش، “لوییزا وانسنباخ”و فرزندش “نافانائیل” که پسری خجالتی و دانش آموز سال سوم است، سوار بر قطار، عازم شهر “نیکولایوسکایا” می شود.
وی در ایستگاه راه آهن، به هنگام پیاده شدن از قطار، به طور اتفاقی با میشا، برخورد کرده و از این دیدار شادمان و مشعوف می گردد. این ملاقات اتفاقی، ماجرایی خواندنی و جذاب را خلق کرده و مخاطب را با خود همراه می سازد.
بخشی از کتاب بانو و سگ ملوسش
چاق و لاغر
در ایستگاه راه آهن نیکولایوسکایا دو دوست با هم برخورد کردند: یکی چاق و دیگری لاغر. چاق همین حالا در ایستگاه ناهار خورده بود و لب های آلوده به چربیش مانند آلبالو برق می زد و از او بوی شراب و بهار نارنج می آمد. لاغر همین حالا از واگون پایین آمده بود و از چمدان و بقچه بسته و جعبه پربار بود. از او بوی گوشت خوک و قهوه می آمد. در پس او بانوی لاغر و درازچانه ای، که زنش بود، و دانشجوی بلند بالایی با چشم نیمه بسته، که پسرش بود، دیده می شدند.
چاق همین که چشمش به لاغر افتاد او را به نام صدا زد و گفت: پورفیری! عجب! این تویی؟ چشمم روشن! جان دلم! سال هاست که تو را ندیده ام!
لاغر با بهت و حیرت گفت: پروردگارا! میشا! دوست دیرین دوره کودکی! تو کجا این جا کجا!
چاق و لاغر سه بار یکدیگر را در آغوش گرفته بوسیدند و مدتی با چشم های پر اشک به هم نگاه می کردند. هر دو از این دیدار در ذوق و شوق بودند.
لاغر پس از روبوسی به حرف آمد: عزیز دلم! هیچ منتظر نبودم! برایم خیلی ناگهانی بود! خوب، درست به روی من نگاه کن ببینم! بله، همان خوشگلکی که بودی همان طور باقی ماندی! همان ناز و غمزه و خوش لباس و شیک پوش دوره بچگی! پروردگارا، عجب! خوب، بگو ببینم حالت چه طور است؟ کار و بارت چه طور است؟ زن گرفته ای یا هنوز یکه و یالغوزی؟ من مدت هاست زن و بچه دارم، نگاه کن… این زن من است، لوییزا، نام خانوادگی پدریش وانسنباخ… خودش پروتستان پیرو لوتر است… این هم پسرم، نافانائیل، دانش آموز سال سوم. ــ بعد به پسرش گفت: نافانیا، این آقا دوست دوره بچگی من است. دوره دبیرستان را با هم گذراندیم.
نافانائیل کمی فکر کرد و کلاهش را برداشت.
لاغر باز تکرار کرد: ــ دوره دبیرستان را با هم گذراندیم. آخ، یادت می آید چه قدر سر به سرت می گذاشتند و نام هروسترات رویت گذاشته بودند، برای این که کتاب های دولتی را با آتش سیگار می سوزاندی؟ به من هم می گفتند افییالت چون دوست داشتم از همه سخن چینی کنم. خو، خو… دوره بچگی بود، چه می شود کرد!… نافانیا، نترس، بیا جلوتر، نزدیک دوست من… بله، این هم زن من، نام خانوادگی پدریش وانسنباخ… پیرو لوتر…
نافانائیل کمی فکر کرد و پشت سر پدرش پنهان شد.
چاق، هم چنان که با اشتیاق به دوستش نگاه می کرد پرسید: خوب، دوست من، زندگیت چه طور است؟ کجا کار می کنی؟ به چه رتبه ای رسیده ای؟
ــ بله، عزیزم، مشغول خدمتم. رتبه قابل توجهی ندارم، اما به اخذ نشان استانیسلاو نایل شده ام، حقوقم خیلی کم است… خوب، اهمیت ندارد! زنم درس موسیقی می دهد، من خودم خصوصی قوطی سیگار چوبی درست می کنم. قوطی سیگارهای عالی! هر دانه را یک روبل می فروشم. اما اگر کسی ده قوطی یا بیش تر بخواهد، می فهمی، تخفیف در قیمت می دهم. این طور چاله چوله ها را یک جوری پر می کنیم. تا به حال در یکی از دوایر وزارتخانه کار می کردم، اما حالا برای همان کار با عنوان رئیس شعبه به این جا منتقل شده ام… محل خدمتم این جا خواهد بود. خوب، تو چه طور؟ لابد حالا دیگر به مقام رئیس دایره رسیده ای؟ آها؟
چاق گفت: نه جان دلم، یک کمی بیا بالاتر. من حالا مدیر کل وزارتخانه هستم… دو ستاره دارم.
لاغر ناگهان رنگش پرید، خشکش زد، دهنش با تبسمی چاک خورد و صورتش از همه طرف کج و کوج شد، پنداری از صورت و چشم هایش جرقه می پرید، خودش را جمع کرد، پشتش خم شد، بدنش گرد و گمبله شد… چمدان ها و بقچه بسته ها و جعبه هایش هم گویی مچاله و گرد و گمبله شدند… چانه دراز زنش درازتر شد، نافانائیل خبردار ایستاد و همه دکمه های نیم تنه رسمی اش را انداخت…
کتاب بانو و سگ ملوسش و چند داستان دیگر، اثر آنتوان چخوف با ترجمهی عبدالحسین نوشین توسط نشر قطره به چاپ رسیده است.
ویژگیها
اطلاعات بیشتر
وزن | 260 g |
---|---|
ابعاد | 210 × 140 mm |
نویسنده | آنتوان چخوف |
مترجم | عبدالحسین نوشین |
انتشارات | قطره |
تعداد صفحه | 244 |
قطع | رقعی |
نوع جلد | جلد نرم |
نوبت چاپ | 7 |
سال انتشار | 1398 |
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.