loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آنی شرلی در اینگل ساید (کتاب ششم)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
50,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب آنی شرلی در اینگل ساید اثر ال.ام.مونتگمری و ترجمه ی سارا قدیانی از انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.

آنی و گیلبرت بلایت چند سالی است که به خانه ی جدیدی نقل مکان کرده اند که " اینگل ساید " نام دارد. به غیر از جم پسر بزرگشان بقیه ی فرزندان شان که شامل، دالتر پسر دوم، دو قلوهایشان نن و دای که دختر هستند و پسر کوچکشان شرلی در این خانه به دنیا آمده اند. آن ها منتظر به دنیا آمدن نوزادی هستند که ششمین فرزند شان محسوب می شود. پس از به دنیا آمدن شرلی، آنی به شدت بیمار می شود و تا نزدیکی مرگ پیش می رود و همه ی اعضای خانواده نگران حال او هستند و ترس دارند که دوباره همان اتفاقات پس از زایمان برای آنی رخ دهد. او برای یک استراحت یک هفته ای به آونلی رفته است تا دوباره ماریلا و دوست قدیمی اش داینا را ببیند. پس از بازگشت از مسافرت متوجه می شود که قرار است به زودی دختر خاله ی پدری گیلبرت که همه او را خاله مری ماریا صدا می زنند برای چند هفته در کنار آن ها زندگی کند. او پیرزنی است که مدام در حال ایراد گرفتن از همه چیزمی باشد و سوزان خدمتکار خانه ی آن ها به شدت از ایرادهای او کلافه و عصبانی می شود. او بچه ها را از چیزهای مختلف می ترساند و حتی یک بار به دای گفت به دلیل این که موهایش مثل آنی قرمز است دیگران به او کمتر توجه می کنند و همین حرف به شدت در روحیه ی دای تاثیر می گذارد. خانواده کمتر از قبل دور هم جمع می شوند و با هم وقت می گذرانند به خصوص در وقت صرف شام، همه از این ترس دارند که صحبت هایشان باعث شود خاله مری ماریا دوباره سر موضوعی دعوا به راه بیاندازد. اقامت چند هفته ای او چند ماه به درازا می کشد و در این بین دختر کوچکی به دنیا می آید که زیباترین فرزند اینگل ساید محسوب می شود نام او را برتا ماریلا می گذراند و ... .

مجموعه ی هشت جلدی آنی شرلی به زندگی دختر یتیم و کوچکی به همین نام از دوران کودکی تا بزرگسالی او می پردازد. او از طرف یتیم خانه برای زندگی به همراه خانواده ی کاتبرد به آونلی فرستاده می شود و در کنار آن ها به زندگی پر شور و شوق خود ادامه می دهد، به دانشگاه می رود، معلم می شود و با دوست دوران کودکی اش گیلبرت بلایت ازدواج می کند.

 

 

برشی از متن کتاب


یک روز عصر در اواخر ماه مارس، زمانی که گیلبرت و آنی می خواستند برای صرف شام به همراه دوستانشان به شارلت تاون بروند، آنی پیراهن جدید سبزش را که دور گردن و بازوهایش نقره ای بود، پوشید. حلقه زمرد گیلبرت را در دست کرد و گردن بند جم را دور گردنش بست. پدر با افتخار پرسید: «جم! به نظر تو من زن زیبایی ندارم؟» جم قبول داشت که مادرش بسیار زیبا و پیراهنش خیلی قشنگ است. مروارید ها دور گردن سفیدش چه نمایی داشتند! او همیشه دوست داشت مادرش را با لباس های قشنگ ببیند، ولی ترجیح می داد او چنان پیراهن با شکوهی را نپوشد. آن لباس، مادر را به یک غریبه تبدیل کرده بود، گویی کسی که آن را به تن داشت، مادر واقعیش نبود. بعد از شام، جم به روستا رفت تا برای سوزان کاری انجام دهد. زمانی که در فروشگاه آقای فلگ انتظار می کشید ... و نگران بود مبادا سیسی مثل بعضی وقت ها از راه برسدو خودش را به او بچسباند ... آن فاجعه رخ داد. فاجعه ای که تحمل هجوم حقارت و سرخوردگی حاصل از آن برای کودکی که اصلا انتظارش را نداشت، سخت و ناممکن بود. دو دوختر جلو ویترین آقای کارتر فلگ که مخصوص نگهداری گردن بندها، النگوها و گل سرها بود، ایستاده بودند. آبی راسل گفت: «ببین آن گردن بند مروارید چقدر قشنگ است.» لئوناریس گفت: «آدم فکر می کند مرواریدهایش واقعی اند.» آنها بیرون رفتند و نفهمیدند با پسر کوچولویی که روی بشکه نشسته بود چه کردند. جم مدتی همان جا نشست نمی توانست تکان بخورد. آقای فلگ پرسید: «چه شده پسرم؟ چرا در فکری؟» جم با نگاهی غصه دار به آقای فلگ خیره شد. دهانش خشک شده بو. -آقای فلگ ... لطفا ... به من بگویید ... بگویید آن گردن بندها ... مروارید های واقعی اند؟ آقای فلگ خندید. -نه جم. هیچ کس مرواریدهای واقعی را پنجاه سنت نمی فروشد. این گردن بند اگر مروارید واقعی بود صدها دلار می ارزید. اینهایی که می بینی فقط مهره های مرواریدی اند ... البته قیمتشان خیلی مناسب است. آنها را از یک فروشگاه ورشکسته خریدم... به خاطر همین قیمتشان این قدر ارزان است. هیچ جا آنها را یک دلار کمتر نمی دهند. فقط همین یکی مانده ... مثل نقل و نبات فروش رفت. جم از روی بشکه پایین آمد و بیرون رفت. خواستۀ سوزان را به کلی فراموش کرد. او با حواس پرتی جادۀ یخ زدۀ خانه را در پیش گرفت. آسمان بالای سرش سیاه و زمستانی بود. به قول سوزان، هوا خبر از برف می داد. روی گودال های آب ، لایه نازک یخ دیده می شود. بندر، میان کناره های برهنه اش، سیاه و دل گرفته به نظر می آمد. پیش از به خانه رسیدن جم، بارش برف، همه جا را سفیدپوش کرد. جم آرزو داشت برف ببارد ... و ببارد ... و ببارد ... آن قدر ببارد که او همه آدم ها را زیر خودش دفن کند. زندگی هیچ جاذبه ای نداشت. جم دل شکسته بود. دلش نمی خواست هیچ کس از حالش باخبر شود؛ چون بیش از پیش تحقیر می شد. او به مادرش هدیه ای داده بود که هم خودش و هم او فکر می کردند یک گردن بند مروارید است ... در حالی که فقط یک چیز بدلی بود ...      

(کتاب ششم) نویسنده: ام. ال. مونتگمری مترجم: سارا قدیانی انتشارات: قدیانی  

 


ال. ام. مونتگمری


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آنی شرلی در اینگل ساید (کتاب ششم)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل