loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب وقتی بابام کوچک بود 3 - آفرینگان

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب وقتی بابام کوچک بود سومین جلد از این مجموعه نوشته ی علی احمدی با تصویرگری رودابه خائف توسط نشر آفرینگان به چاپ رسیده است.

کتاب فوق شامل هشت داستان کوتاه و طنز است که پسر بچه ای با توجه به خاطرات دوران کودکی پدرش روایت می کند. مثلا در یکی از داستان ها با عنوان سلمونی پادگان این طور تعریف می کند که: پدربزرگم زمان جوانی در ارتش خدمت می کرد و تعدادی سرباز صفر را در پادگان آموزش می داد. یکی روز صبح قبل از رفتن به پادگان به پدرم گفت که حاضر شود تا او را همراه خودش به سلمانی پادگان ببرد و موهایش را اصلاح کند. بابای من از این که قرار بود همراه پدرش به پادگان برود کلی هیجان زده شد و فورا لباس هایش را پوشید. به محض این که به پادگان رسیدند پدربزرگ، بابا را به بخش  سلمانی برد و او را به آقای آرایشگر سپرد تا موهایش را کوتاه کند. بابا در حالی که منتظر بود تا نوبتش شود، دید که آقای سلمانی با کاسه ای خامه سراغ یکی از پرسنل پادگان رفت که روی صندلی نشسته بود. او که نمی دانست آن چیز سفید خمیر ریش است نه خامه، با خودش فکر کرد که چقدر خوب می شد اگر می توانست کمی از آن را بخورد! از طرفی بابا هر جا که می رفت جوجه کوچولویش را همراه خود می برد و آن روز هم مخفیانه او را داخل لباسش گذاشته  و با خود برده بود. خلاصه در فکر خوردن خامه غرق بود که جوجه کوچولو از داخل لباسش بیرون پرید و در یک لحظه با پاهای کوچکش دوید داخل ظرف خمیر ریش! ظرف خمیر برگشت و ریخت روی زمین جوجه کوچولو هم با پاهای خمیری دوید روی میز و صندلی ها؛ در همین لحظه فرمانده پادگان وارد سلمانی شد و اتفاقی افتاد که بابا هرگز آن را فراموش نکرد...

وقتی بابام کوچک بود شامل سه جلد کتاب است که هر کدام تعدادی داستان کوتاه را در خود جای داده اند. راوی داستان ها یک پسر بچه است که خاطرات دوران کودکی پدرش را که از زبان خود او شنیده است را به شکلی بامزه و پرهیجان بازگو می کند. خواندن این کتاب ها برای بچه ها بسیار سرگرم کننده و برای بزرگترها نوستالژی از دوران کودکی شان است. چون اغلب ما نیز، مشابه اتفاق هایی که در کودکی برای شخصیت اصلی داستان ها  رخ داده را تجربه کرده ایم.

 


فهرست


سلمونی پادگان بابای پرنده گیر گاو اخمو مهربون ترین بابای دنیا مورقوروت بابام ملوان می شود برق بدجنس پشه کش ها

برشی از متن کتاب


وقتی بابام کوچک بود، صبح یک روز بهاری، با جوجه کوچولوش توی جعبه ی چوبی بزرگی، توی بالکن آپارتمان، نشسته بودند و از لای درز تخته ها به خورشید و پرنده های توی آسمان نگاه می کردند و نان و پنیر و پسته می خوردند. در همان لحظه، ناگهان یک گنجشک کوچولو که حسابی ترسیده بود مثل تیری آمد و خورد به شیشه ی پنجره ی اتاق و افتاد کف بالکن. پشت سرش هم یک پرنده ی گنده ی سیاه با چنان سرعتی خورد به شیشه که پنجره لرزید و خودش هم افتاد کنار گنجشک کوچولو. بعد هم از جایش بلند شد و پرهایش را تکان داد. بابام، که با چشم های از حدقه درآمده و دهان باز داشت به آن ها نگاه می کرد، هاج واج گفت: «می خواد بخورتش.» بعد هم مثل این که بهش برق وصل کرده باشند جیغ زد و از جایش پرید و گفت: «می خواد بخورتش... می خوای بخوریش... من نمی ذارم... من نمی ذارم...» آن وقت مثل یک پلنگی گنده پرید توی بالکن و شروع به جیغ زدن کرد و خودش را پرت کرد روی سر پرنده ی گنده ی سیاه. رنده ی گنده ی سیاه ه حسابی ترسیده بود پر زد و رفت، اما طفلکی گنجشک کوچولو همان طوری وسط بالکن غش کرده بود. بابای مهربان من همان طور که جیغ می کشید، گنجشک کوچولو را برداشت و مثل گلوله ای که از تفنگ در برود رفت توی آشپزخانه. بابام گنجشک را گذاشت روی میز و شروع کرد دور میز چرخیدن و جیغ زدن. مامان بابام که ترسیده بود بابام را گرفت و گفت: «این دیگه چیه پسر؟» بابام گفت: «خورد به پنجره... خورد به پنجره... افتاد زمین... می خواست بخورتش... می خواست بخورتش... می خواست بخورتش...» مامان بابام گردن بابام را گرفت و نگه داشت و گفت: «ساکت باش بچه، ببینم چه بلایی سر این بیچاره اومده.» مامان بابام گنجشک کوچولو را برداشت، برد کنار ظرفشویی و کمی آب ریخت روی سر و کله اش و بعد هم چند بار پرهایش را باز و بسته کرد و بادش زد. بالاخره گنجشک کوچولو چشم هایش را باز کرد و زل زد به مامان بابام. مامان بابام نفس راحتی کشید و گنجشک را داد دست بابام و گفت: «آفرین پسر! بچه ی خوب اونه که تا می تونه به پرنده ها کمک کنه. حالا هم بیا بگیر این خانم کوچولو رو ببر آزادش کن بره پی زندگی ش.» بابام که هنوز چانه اش می لرزید، دو دستی گنجشک کوچولو را گرفت، رفت توی بالکن و، در حالی که ابروهایش را داده بود بالا، دست هایش را باز کرد و گنجشک کوچولو را پرت کرد توی هوا، گنجشک کوچولو پر زد نشست لبه ی بالکن و بعد هم دوباره پر زد و نشست روی سر بابام و نوک کوچولویی به بابام زد و یک بار دور بابام پرواز کرد و رفت. بابام دوباره رفت توی آشپزخانه و زیر دماغ مامان ایستاد و گفت: «سلام... ببخشید... این خانوم گنجیشکه چرا خانم بود؟! اون که نه دامن داشت نه روسری؟! اون وقت شما از کجا فهمیدید خانومه؟! آخه اون وقت که هیچی نداشت که ...»    

نویسنده: علی احمدی تصویرگر: رودابه خائف انتشارات: آفرینگان  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب وقتی بابام کوچک بود 3 - آفرینگان" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل