loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب مار و مارمولک - آفرینگان

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب مار و مارمولک نوشته ی جوی کاولی و ترجمه ی فریده خرمی توسط نشر آفرینگان به چاپ رسیده است.

در یک روز زیبای بهاری، ماری از سوراخش در زیر صخره، جایی که تمام زمستان در آن خوابیده بود بیرون می آید. به دلیل نیازی که به گرما دارد دنبال جایی می گردد تا حمام آفتاب بگیرد. بیابان اطراف او سنگلاخ و پر از کاکتوس های تیغ دار است اما مار یک تکه زمین صاف و نرم لازم دارد که خورشید گرمش کرده باشد. بالاخره بعد از کمی جست و جو مار جای خوبی پیدا می کند همین که آماده می شود تا حمام آفتاب بگیرد مارمولکی به او می گوید که سر راه قرار گرفته و باعث شده که او نتواند عبور کند. بعد از کشمکش و بحث، بالاخره مار تصمیم می گیرد دور خودش چنبره بزند تا مارمولک بتواند رد شود. مارمولک نیز دنبال جایی می گردد که حمام آفتاب بگیرد؛ مار به مارمولک پیشنهاد می دهد که به او ملحق شود و با هم از جایی که پیدا کرده استفاده کنند. بعد از این ماجرا خانم مار و آقای مارمولک تصمیم می گیرند با یکدیگر دوست شوند. روز بعد مارمولک به سوراخ دیوار به دیوار محل زندگی مار اسباب کشی می کند. اندکی بعد آن ها به این نتیجه می رسند که بهتر است دیوار وسط سوراخ ها را بردارند تا هر دو بتوانند در یک خانه زندگی کنند. آن ها کارها را بین هم تقسیم می کنند: مارمولک مسئول کندن خاک دیوار با پنجه هایش و مار هم مسئول بردن خاک ها با آرواره هایش می شود. آن ها در جریان هم زیستی مسالمت آمیزشان در مورد مسائل مختلف مثل نوع غذا و نحوه خوردن آن و ... دچار سوء تفاهم می شوند اما این اختلافات از دلبستگی و علاقه آن ها نسبت به هم کم نمی کند. یک روز صبح آن ها در مورد هدف یکدیگر از زندگی و شغل مورد علاقه خودشان در بیابان صحبت می کنند و متوجه می شوند که هر دو به مددکاری علاقه دارند؛ بنابراین تصمیم می گیرند بعد از رسیدن به لانه شان اعلانی منتشر کنند و دستمزد هر کمک کوچک را یک مگس یا سوسک و هر کمک بزرگ را یک تخم بلدرچین قرار دهند. مشغول این گفت و گوها هستند که متوجه می شوند از لانه خودشان دور شده اند. خرگوشی متوجه گم شدنشان می شود و به آن ها پیشنهاد کمک می دهد اما هر دو عنوان می کنند که ما خودمان مددکار هستیم و نیازی به کمک نداریم. اما کمی بعد در حالی که سعی می کنند مسیر لانه شان را پیدا کنند اتفاقی عجیب برایشان می افتد و ...


فهرست


سرها و دم ها کنار رودخانه پیک نیک خراب کردن دیوارها توی باغ بدخلقی ماجراجویی سورپریز اجداد رازها پول مددکاران کمک خودیاری رودخانه مرگ

برشی از متن کتاب


یک روز صبح زود، مار و مارمولک از پشت در صدای فین فین شنیدند. مار می خواست صدا بزند: "کیه؟" اما به محض این که دهانش را باز کرد، فهمید. "صبح به خیر راسو." مار و مارمولک از لانه بیرون رفتند تا با راسو که کنار در ایستاده بود و دمش را به آرامی تکان می داد حرف بزنند. "شنیدم شما دو تا تو کار مشاوره و این حرف ها هستید." مارمولک گفت: "درسته. به کمک احتیاج داری؟" راسو آه کشید. "حقیقت اول، من عاشق شده م."   مار گفت: "چه خوب!" "حقیقت دوم، او بی نظیرترین راسوییه که تا به حال دیده م." مارمولک داد زد: "پس برو پیشش." "حقیقت سوم، او در آن سوی رودخانه مرگ زندگی می کنه." مار و مارمولک با هم گفتند: "اوه!" بعد مارمولک گفت: "خوب، می دونی، دنیا پر از بانوراسوهای دوست داشتنیه." راسو گفت: "اما من باید کنار او باشم." مار از وحشت فش فش کرد. "هیچ کس از رودخانه مرگ سالم رد نمی شه." راسو جواب داد: "اگر شما دو تا کمکم کنید، می تونم رد بشم." مار و مارمولک از جا پریدند. مارمولک گفت: "ما از این جور کمک ها نمی کنیم." راسو لبخند غمگینی زد. "نمی خوام با من از رودخانه رد بشید. برای شما خطرناکه. نه، نه. می خوام من رو تا لب رودخانه ببرید. بهم جرئت بدید و حرف های دلگرم کننده بزنید." مار و مارمولک به این موضوع فکر کردند. بعد مارمولک گفت: "خیلی خوب، راسو. کمکت می کنیم. اما فقط تا لب رودخانه." پس مار و مارمولک در دو طرف راسو به سوی رودخانه مرگ به راه افتادند. سایه های صبحگاهی بیابان هنوز خنک بود و پرندگان همه جا خورشید را صدا می زدند. مار گفت: "راسو، می دونی این رودخانه چند تا هیولا داره؟" راسو گفت: "حقیقت اول، هزاران حیوان هر سال در این جا کشته می شن. حقیقت دوم، رودخانه مرگ پایانی نداره. حقیقت سوم، من بدون اون نمی تونم زندگی کنم." مارمولک گفت: "بدون اون ممکنه بمیری؟ پس خیلی قدرت انتخاب نداری." مار مکث کرد. "گوش کنید! هیولاها!" آن ها دست از صحبت کشیدند و قلب هایشان تندتر کوبید. پیش روی آن ها رودخانه خاکستری قرار داشت، خشک تر از ماسه های بیابان و پر از هیولاهای عظیم که هیچ وقت نمی خوابیدند. چشم هایشان شب ها روشن تر از ماه می درخشید و روزها خورشید روی پوست بی موی سفت و سختشان برق می زد. آن چنان به سرعت حرکت می کردند که هیچ کس نمی توانست از دست آن ها فرار کند. هیولاها بیشتر وقت ها غرش می کردند، اما گاهی صدای بلند بوق مانندی از خودشان درمی آوردند. راسو با صدایی کم جان گفت: "یه چیزی بگید که به من روحیه بده." مارمولک جواب داد: "من یه داستان شاد بلدم. یه روز مادرم نزدیک رودخانه مرگ روی درخت کهور نشسته بود که دو تا هیولا به هم حمله کردند. شاخ به شاخ. چه سروصدایی! چه خشمی! تکه های بدن هیولاها تا آن جا که درخت کهور قرار داشت، روی رودخانه پراکنده بود. مادرم تکه ای رو که مثل یخ تیز بود برداشت. یخی که آب نمی شد. البته هیولاها همدیگه رو کشتند. هیولاهای دیگه اومدند و اونا رو کشیدند و بردند." مارمولک به راسو نگاه کرد. "این قصه سرحالت می آره؟"  

نویسنده: جوی کاولی مترجم: فریده خرمی انتشارات: آفرینگان

جوی کاولی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب مار و مارمولک - آفرینگان" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل