کتاب دوازده ستون موفقیت - جیم ران

کتاب دوازده ستون موفقیت نوشته ی جیم ران و کریس وایدنر با ترجمه امیرحسن مکی در انتشارات نسل نو اندیش به چاپ رسیده است.

موفقیت و سعادت مولفه ای که همه انسان ها طالب آن هستند، اما در این بین کمتر کسی حاضر است برای رسیدن به آن بی وقفه تلاش کند و زمانی را  متحمل سختی شود.؛ اغلب به دنبال راحت ترین راه ها و یا عواملی نظیر شانس هستند تا به آنچه می خواهند برسند، در غیر این صورت به زندگی بی هدف و بی انگیزه خود ادامه می دهند و تنها رویا پردازی می کنند. آن ها نمی دانند علت موفقیت افراد موفق اطلاع آنان از راه های رسیدن به خوشبختی و تلاش و پشتکار است. این افراد با آشنایی از توانایی های خود، توانسته اند نیروی خود را در جهت خواسته هایشان به کار گیرند. کتاب پیش رو در خصوص یکی از همین افراد است که با بی میلی و بی انگیزگی، مشغول گذران ایام است و به جای تلاش در جهت موفقیت، مدام به گله و شکایت می پردازد. نویسندگان کتاب در قالب داستانی جذاب، اصول موفقیت را تحت عنوان « ستون موفقیت » به او ارائه می کنند. اصولی که در کتاب ذکر شده، علاوه بر این که عمل کردن به آن ها ضامن موفقیت است، به لحاظ روانی نیز موجب افزایش انگیزه در افراد شده و آن ها را به تلاش بیشتر سوق می دهد. نویسندگان طی 12 درسِ موفقیت، از حقایقی پرده برداشته اند که دانستن آن ها و نحوه ی اطلاع از کاربرد آن ها در زندگی، خواننده را وارد مسیر دلخواهش می کند تا به آرزوهایش جامه ی عمل بپوشاند. از ویژگی های بارز متمایز کننده کتاب، قالب داستانی آن است؛ آموزه های کتاب که حاصل تجربه های نویسندگان است، به شکل داستانی و چالش برانگیز مطرح شده است تا برخلاف برخی کتب روان شناسی که تنها به ذکر و ارائه راه کارها می پردازند، آموزه ها در ذهن مخاطب نقش ببندد و بتواند ارتباط آن ها با زندگی روزمره را درک کند. داستان در مورد مردی به نام مایکل است که ماشینش کنار جاده خراب می شود و برای پیدا کردن کمک در اطراف جاده به جستجو می پردازد، تا این که عمارتی باشکوه به نام دوازده ستون را می بیند و سرایدار ساختمان به او کمک می کند. رابطه ای که میان آن دو شکل می گیرد، باعث می شود مایکل با اسرار موفقیت صاحب خانه آشنا شود. این کتاب برای تمام افرادی که خواهان رسیدن به قله های موفقیت هستند ولی اصول و قوانین آن را نمی دانند، گزینه مناسبی است تا با به کارگیری آن ها، زندگی شان از یکنواختی دور و به رویاهایشان نزدیک شود.

فهرست

• سخن مترجم
• آنچه دیگران درباره کریس وایدنر گفته اند
• پیش گفتار( 1)
• پیش گفتار( 2)
• برخورد اتفاقی
•  زندگی سالم
•  موهبت روابط
•  تحق اهداف
•  استفاده ی درست از زمان
• با بهترین آدم ها هم نشین شو
• همه ی عمر مشغول یادگیری باش
• همه ی زندگی فروش است
•  رشد مالی تابع رشد فردی است
• یک رابطه موثر باعث ایجاد تفاهم می شود
• دنیا همیشه به یک رهبر بزرگ نیاز دارد
• میراثی از خود به یادگار بگذار
• درباره نویسندگان
• کریس وایدنر

نویسنده

جیم ران، نویسنده، کارآفرین و سخنران انگیزشی متولد 1930 است. وی دانشجوی انصرافی کالج براون است که تا 25 سالگی زندکی ساده و معمولی داشت. در همین سن با کارآفرینی آشنا شد که ثروت و موفقیت او، جیم را بر آن داشت تا با تلاش مضاعف بتواند به جایگاهِ بالایی برسد. از این رو به سازمان بازاریابی شبکه ای او پیوست و توانست با شناخت از توانایی های فردی خود، در سن 31 سالگی به فردی میلیونر تبدیل شود. از آن پس دریافت که مردم مایلند بدانند افرادی چون او چگونه به موفقیت و ثروت رسیده اند، از همین رو سخنرانی های انگیزشی خود را آغاز و سمینارهای زیادی را در سراسر جهان برگزار کرد. هم چنین آموزه های خود را در قالب کتاب و نوارهای آموزشی به مخاطبان خود ارائه داده است. از کتاب های مطرح او عبارتند از: 1- جادوی کار پاره وقت. 2- فصل های زندگی. 3- درس های زندگی. 4- قاتل شما کیست. 5- عفت کلید طلایی ثروت مند شدن و ... . از کتاب های کریس وایدنر می توان به موارد زیر اشاره کرد: 1- فرشته درون. 2- قوانین رهبری. 3- زندگی رویایی تان را خلق کنید. 4- هنر تاثیر گذاری و ...

برشی از متن کتاب

برخورد اتفاقی: با دست روی داشبورد ماشینش کوبید و گفت: « نکبت! این ماشین لعنتی جونم رو به لبم رسونده!» زندگی مایکل جونز در همین خلاصه می شد: نکبت. و دیگر این که جانش به لبش رسیده بود. چهل سال از عمر او می گذشت. پانزده سال پیش با همسرش ازدواج کرده بود ، اما اکنون نمی دانست که چطور با او ارتباط برقرار کند. دارای دو فرزند بود که شناختی از آن ها نداشت. به این موارد، شغلی را اضافه کنید که از طریق آن به سختی مخارج زندگی اش را تامین می کرد. حال، نتیجه چه می شود؟ یک کلمه: نکبت!  چه بلایی سر زندگی او آمده بود؟ در دروان کالج او و همسرش، اِمی، رویاهای زیادی در سر داشتند. زندگی پیش رویشان بود و هیچ چیز برایشان غیر ممکن به نظر نمی رسید. آن ها سرشار از قابلیت و توانایی بودند و می خواستند خیلی کارها بکنند. اما حالا خیلی با آنچه می خواستند، فاصله داشتند.  مایکل عاشق اِمی بود، اما این عشق آن طور که باید، پیش نرفته بود. به مرور زمان میان آن ها شکاف ایجاد شده بود و اکنون او نمی دانست که چطور می تواند اوضاع را رو به راه کند. فرزندان او هم خوب بودند، اما رابطه او با آن ها نیز صمیمانه و هم چون خانواده های عادی نبود. و شغل او ... به طور قطع، آن چیزی نبود که می خواست. مردی با سن و سال او فقط چهل هزار دلار درآمد داشت. همین و بس! نه مزایایی و نه ارتقایی.  هیچ وقت فکر نمی کرد که روزی کارش به این جاها بکشد. اما این اتفاق افتاده بود و او گرفتار و اسیر شده بود؛ اسیر شغلی که به بن بست منتهی می شد و روابطی آشفته و نا بسامان. این، خوشبختی و موفقیتی نبود که او و اِمی آرزویش را داشتند. اما زندگی او در شرف تحول بود ... پس از لرزش های ممتد، بالاخره موتور ماشین خاموش شد: « قراضه ی لعنتی! » در پی این ناسزا، ماشین را به کنار جاده هدایت کرد. او داشت به سراغ یکی از مشتری های شرکت می رفت و تا به حال از این جاده گذر نگرده بود. این مسیر، یک جاده ی کمربندی پر پیچ و خم بود که همچون میان بری دو جاده اصلی را به هم وصل می کرد. در طول این مسیر، خانه های زیادی به چشمش نخورده بود. مایکل از ماشین خارج شد و گشتی دور و بر آن زد. البته قصد او از این کار این نبود که عیب و ایراد آن را برطرف کند؛ چون، چیزی از ماشین سرش نمی شد!  او فقط بلد بود باک آن را پر بنزین کند و به آن استارت بزند. همین! با خود گفت: « دودی ازش بلند نمی شه، پس بدون شک نشونه ی خوبیه.»

• نویسندگان: جیم ران - کریس وایدنر
• مترجم: امیرحسن مکی
• انتشارات: نسل نو اندیش