loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب خورشید نیمه شب - یو نسبو

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب خورشید نیمه شب نوشته یو نسبو و ترجمه نیما م. اشرفی توسط نشر چترنگ به چاپ رسیده است.

کتاب "خورشید نیمه شب" رمانی خواندنی با محتوای قصه ای جنایی و هم چنین عاشقانه می باشد. شخصیت اصلی داستان، "یون"، مردی خلافکار است که به "فیشرمن"، رئیس گروه خود خیانت کرده و هم اکنون در حال فرار از دست وی می باشد. فیشرمن، مردی خطرناک و خشن، از سردمداران قاچاقچیان مواد مخدر در نروژ است و یون را تعقیب می نماید تا سزای خیانتش را به وی نشان دهد. یون در مسیر فرار به روستایی کوچک در منطقه ای دور افتاده از نروژ می رسد؛ روستایی که خورشیدش هیچ گاه در فصل تابستان، غروب نمی کند و همراهی همین موضوع با استرس و هیجان فرار، فشار روحی و روانی شدیدی را بر مرد فراری قصه وارد می سازد. او در این روستا، به خانه ی "لیا" پناه برده و در آن جا و تحت حمایت وی، از دیدگان دشمنانش پنهان می شود. لیا، زنی جوان و زیبا است که پسر ده ساله ای به نام "کنوت" دارد. یون در تمام این مدت با ترس از دست دادن جانش روزگار گذرانده، به مرور زمان متوجه احساسات عاشقانه اش به لیا شده و در قلب و روحش امید تازه ای برای ادامه ی حیات یافته و درگیر مسائلی عاشقانه و هیجان انگیز می شود و قصه ای را روایت می کند که به راحتی مخاطب را با خود تا پایان داستان همراه می سازد.


برشی از متن کتاب


چطور باید این داستان را شروع کنیم؟ ای کاش می توانستم بگویم از ابتدا شروع می کنیم. اما می دانم ابتدایش کجاست. مثل بقیه. درست نمی دانم تقدم و تاخر حقیقی وقایع زندگی ام به چه صورت است. آیا داستان از وقتی شروع شد که فهمیدیم سه نفر در کلاس بهتر از من فوتبال بازی می کنند؟ از وقتی که بس، پدر بزرگم، نقاشی های خودش از کلیسای جامع لاساگرادا فامیلیا را نشانم داد؟ از وقتی که اولین پک سیگار را زدم و بر اولین بار موسیقی گروه گریتفول دد را شنیدم؟ از وقتی که برای اولین بار کانت در دانشگاه خواندم و فکر کردم آن را فهمیدم؟ از وقتی که برای اولین بار جنس فروختم؟ از وقتی که با بابی، که البته اسم دختر است، رابطه برقرار کردم یا اولین باری که آن موجود کوچک پر چین و چروکی را دیدم که بعدا اسمش را آنا گذاشتم و سرم جیغ و داد می کرد؟ شاید از آن جا شروع شد که در اتاق عقبی بو گندوی مغاز ه ی فیشرمن نشسته بودم و او داشت به من می گفت که چه کار کنم. نمی دانم. ما همه جور داستانی را با منطق خود ساخته مان در ذهن نگه می داریم تا به زندگی معنا ببخشیم. پس شاید من هم از همین جا شروع کنم، از بحبوحه ی سردرگمی از زمان و مکانی که ظاهرا تقدیر موقتا دست نگه داشته بود و نفسش را در سینه حبس کرده بود. زمانی که فقط برای یک آن فکر کردم نه تنها به راه افتاده ام بلکه به مقصدم رسیده ام. نیمه شب از اتوبوس پیاده شدم. نور خورشید چشم هایم را می سوزاند. عرض جزیره ای عبور می کرد و به سمت دریا تا شمال پیش می رفت. سرخ و بی رمق. درست مثل من. پشت آن باز هم دریا بود. پشت آن هم قطب شمال. شاید این جا دست شان به من نمی رسید. دور و برم را نگاه کردم. در سه جهت دیگر، شیب تیغه ی کوه های کم ارتفاع به سمت من بود. بوته های قرمز و سبز، صخره ها، چند دسته درخت توس رشد نکرده سمت شرق، زمین با شیب ملایم به دریا می رسید و مثل کیکی تابه ای صاف و سخت بود. سمت جنوب غرب، جایی را که دریا شروع می شد انگار با چاقو خط انداخته باشند. حدود صد متر بالاتر از این دریای ساکن فلاتی با چشم اندازی وسیع به سمت شهر قرار داشت. فلات فین مارک. به قول پدر بزرگ: آخر خط. مسیر سنگ ریزی که در آن بودم به ساختمان های کوتاهی ختم می شد. تنها چیزی که به چشمم می آمد برج کلیسا بود. وقتی در اتوبوس نشسته بودم، درست زمانی که داشتیم پایین ساحل، نزدیک اسکله ی چوبی، تابلوی کاسوند را رد می کردیم، بیدار شدم. پیش خودم گفتم چرا این جا پیاده نشوم؟ و بعد طناب بالای پنجره را کشیدم و علامت توقف بالای سر راننده روشن شد. کتم را پوشیدم، کیف چرمی ام را برداشتم و راه افتادم. کلت داخل جیب کت به رانم می خورد. درست به اسخوان رانم. همیشه لاغر مردنی بودم...  

نویسنده: یو نسبو مترجم: نیما م. اشرفی انتشارات: چترنگ

یو نسبو

سایر آثار نویسنده

مشاهده بیشتر

ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب خورشید نیمه شب - یو نسبو" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل