loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب خورشید توی بشقاب اژدها - آفرینگان

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب خورشید توی بشقاب اژدها نوشته ی سودابه فرضی پور توسط نشر آفرینگان به چاپ رسیده است.

آدراستوس شاگرد معبد دلفی در یونان، به خرابکاری های متعدد و پی در پی در کلاس سحر و جادو معروف بود؛ آخرین خرابکاری اش که بدون اجازه کاهن معبد دلفی از او سر زد، این بود که با خواندن ورد یکی از صندوق های طلا را که پادشاه کشور لیدیه برای معبد فرستاده بود، به یک گوسفند کچل که به جای بع بع، قدقد می کرد تبدیل کرد. کاهن معبد دلفی، وقتی این موضوع را شنید عصبانی شد؛ دستور داد تا آدراستوس را به سیاهچال بیاندازند و تا سه روز هیچ کس حق نداشت برایش آب و غذا ببرد. بعد از سه روز پیشگوی معبد دلفی به آسکالافوس که بهترین شاگرد معبد بود دستور داد تا آدراستوس را نزدش بیاورد. پیشگوی بزرگ بعد از مشورت با آسکالافوس تصمیم گرفت او را به آشپزخانه بفرستد تا شاگرد آشپز شود. آدراستوس می خواست هر طور شده لیاقتش را به کاهن بزرگ نشان دهد تا دوباره به کلاس برگردد به همین دلیل با خود فکر کرد با جادو و خواندن ورد چند شاهزاده هخامنشی را گروگان بگیرد، سپس آن ها را برای شاه کشورش لیدیه بفرستد. او تصور می کرد شاه لیدیه قصد جنگ با ایران را دارد، بنابراین با داشتن این گروگان ها برگ برنده در دست شاه لیدیه است و در جنگ پیروز می شود؛ آن وقت برای تشکر صندوق های پر از طلا به معبد می فرستد. آدراستوس که هیچ کاری را درست انجام نمی داد با یک خرابکاری تازه سه پسر نوجوان معاصر به نام های سروش، آرین و فرهاد را که در حال اجرای تئاتر در مدرسه و بازی در نقش شاهزاده های هخامنشی بودند را با شاهزاده های هخامنشی واقعی اشتباه گرفت و به معبد دلفی آورد و ...


فهرست


تقلب نکن مینم! آدراستوس، جوجه کاهن معبد دلفی غول آخر بازی سوپ لاک پشت و بره یک پرتاب سه امتیازی فکر بکر خرابکار شاهزاده با مانتوی منجوق دوزی به اتاق وردهای جادویی وارد نشوید آغاز برنامه های ما شروع شد! خفن تر از مدرسه جادوگری هری پاتر آقا شما اخراجی! وقتی والدین نگران می شوند متخصص خرابکاری پیشنهاد می دهد درباره یونان باستان هر چه می دانید بنویسید (2 نمره) کاهن بزرگ دبه می کند معادله سه مجهولی بفرمایید جنگ! دنیای برگ برگی خرابکار دقت می کند بجنب رفیق! سوگلی چپربرات کاپشن خواهر سروش آمد... فراااار کنید! آقا معلم تقاضای ویدئوچک می کند! سلام دودو! آماده ایم فرمانده خرابکار گزارش می دهد مثل پلنگ لولویی به نام شتر! گوشی یا پاره آجر چه خبر از مدرسه؟ هر کس ببرد، برنده شده! گنجی که زیر خاک نبود به کله اسب دست نزن، بچه! شاهزاده های هخامنشی با تی شرت و شلوار لی! خورشید توی بشقاب اژدها سفر به خیر دودو! خداحافظ ایران، سلام ایران

برشی از متن کتاب


وقتی رستم فهمید که سهراب پسرش است، از این که پسر خودش را زخمی کرده، آن قدر ناراحت شد که شروع به گریه کرد. نوش دارو به موقع نرسید و سهراب جان داد. رستم سرش را روی سینه سهراب گذاشت و در غم از دست دادن فرزند زار زار گریست. کاهن بزرگ صورتش را بین دست هایش پنهان کرد تا کسی اشکش را نبیند. بقیه کاهن ها و مردم یونان هم با غصه و ناراحتی به صحنه نمایش نگاه می کردند. سروش که راوی نمایش بود دستش را گذاشت روی سینه اش و احترام گذاشت. چند لحظه بعد سهراب و رستم هم از روی زمین بلند شدند و رو به مردم و کاهن ها خم شدند. مردم بلند شدند و ایستادند. همهمه ضعیفی از بین مردم به گوش می رسید. معلوم بود همه خوششان آمده بود. بعضی ها داشتند نمایش رستم و سهراب را با نمایش های یونانی مقایسه می کردند و بعضی ها هم از هم می پرسیدند که نمایشنامه نویس رستم و سهراب کیست و کجاست. کاهن بزرگ هم بلند شد و ایستاد. بچه ها زیر چشمی به آدراستوس نگاه کردند، آدراستوس لبخند زد و اشاره کرد که کارشان عالی بوده و با چشم و ابرو کاهن بزرگ را نشان داد که هنوز از کشته شدن سهراب ناراحت بود. کاهن دستمال بزرگی از کنار شالش درآورد و حسابی فین کرد، بعد گفت: "این بهترین نمایشی بود که توی عمرم دیده م." فرهاد و سروش و آرین لبخند زدند. آدراستوس جلو آمد و به کاهن بزرگ گفت: "ای کاهن بزرگ، به خاطر اشتباه من، این هنرمندان نمایش از شهر و تاریخ خود جدا شده و به این جا پرتاب شده اند..." فرهاد آرام گفت: "بچه ها، منظورش از ’هنرمندان نمایش‘ ماییم ها! یادم باشه اینو یه جا بنویسم. هزار تا لایک داره." آرین هم با حرص زیرلبی گفت: "منظورش از ’اشتباه‘ هم گندکاری خودشه." سروش گفت: "عیب نداره، الان درستش می کنه." آدراستوس گفت: "حالا این دوستان از شما درخواستی دارن. اونا می خوان شما با قدرتی که دارین، وردی بخونین و برشون گردونین پیش پدر و مادراشون..." آرین گفت: "پیش لوبیاپلوشون..." کاهن بزرگ با اخم به بچه ها نگاه کرد. بچه ها از اخم کاهن ترسیدند، از این که نکند بگوید نه. کاهن به بچه ها اشاره کرد که جلوتر بروند. بچه ها به هم نگاه کردند و بعد دو سه قدم رفتند جلوتر. کاهن گفت: "یه مشکلی هست..." بچه ها به هم نگاه کردند. کاهن گفت: "من نمی تونم شما رو هم به شهرتون برگردونم و هم به دوره زمانی تون. یکی شو انتخاب کنین." بچه ها با نگرانی به آدراستوس نگاه کردند. فرهاد گفت: "داره دبه می کنه." آدراستوس به کاهن معبد گفت: "یعنی شما می تونین یا اون ها رو به شهرشون بفرستین، یا به تاریخی که ازش اومدن؟" کاهن سرش را تکان داد که یعنی بله. بچه ها به هم نگاه کردند. باید بین این دو تا یکی را انتخاب می کردند: ایران در زمان هخامنشی  یا یونان در زمان حال. سروش به کاهن بزرگ گفت: "اگه یه نمایش دیگه بازی کنیم، ما رو بر نمی گردونین به ایران زمان خودمون؟" کاهن معبد سرش را تکان داد که نه!  

نویسنده: سودابه فرضی پور انتشارات: آفرینگان


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب خورشید توی بشقاب اژدها - آفرینگان" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل