loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب حسن کچل و دختر آهنگر

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب حسن کچل و دختر آهنگر

در جلد چهارم این مجموعه با عنوان " حسن کچل و الاغ پرنده " خواندیم که، " حسن " برای پیدا کردن کار وارد شهری می شود که حاکم آن با هم دستی مردی شیشه بر، از مردم به زور پول می گرفت و حسن انتقام مردم را از شیشه بر می گیرد. حاکم به خاطر این کارش تصمیم می گیرد او را مجازات کند و دستور می دهد برای اجرای حکم او را به میدان شهر بیاورند.

" دیولاغ " ( الاغ پرنده )، برای نجات حسن به کمکش می آید و حواس ماموران را پرت می کند. حسن در میان هندوانه هایی که روی زمین بود پنهان می شود و چون سرش مثل هندوانه است، شناخته نمی شود. در این کتاب که جلد پنجم از این مجموعه داستان ها می باشد می خوانیم که: آهنگری که در آن شهر زندگی می کرد مثل یک دوست برای حسن کار پیدا می کند و به او جا و مکان هم می دهد. دیو لاغ هم برای اینکه استراحتی کرده باشد می رود تا سری به خانواده اش بزند. حاکم ظالم دستور می دهد که به دنبال پیدا کردن حسن تمام کوچه ها و خانه ها را بگردند.

آهنگر که ترسیده بود به حسن می گوید که روزها به دشت و صحرا برود و شب که که همه جا تاریک و خلوت شد به خانه بازگردد تا از دست ماموران در امان بماند. کلاهی از پوست بره نیز به او می دهد تا روی سرش بگذارد و شناخته نشود. حسن به صحرا می رود و در آن جا کنار جویی می نشیند که آب رودخانه شاخه گل زیبایی را با خود می آورد. او گل را بو کرده و تصمیم می گیرد برای تشکر آن را به آهنگر بدهد. زمانی که شب به منزل بازگشت و شاخه ی گل را به آهنگر داد، متوجه شد که آهنگر دختری دارد به نام " مه راز " که سال ها پیش گمشده است. آهنگر به حسن می گوید که این شاخه گل بوی دخترش را می دهد و از او می خواهد که بوته ی آن را برایش پیدا کند. حسن به خاطر لطف بزرگی که آهنگر در حقش کرده بود تصمیم می گیرد به او کمک کند و دخترش را برایش پیدا کند... به نظر شما چه بلایی بر سر دختر آهنگر آمده است؟ آیا حسن کچل از عهده ی انجام این کار برخواهد آمد؟

کتاب حسن کچل و دختر آهنگر جلد پنجم از قصه های حسن کچل نوشته ی حسین فتاحی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

 


برشی از متن کتاب


حسن در میان سبزه ها جلو می رفت. نزدیک ظهر کنار جوی آبی نشست تا خستگی در کند و نان و پنیرش را بخورد. یک دفعه گل سرخ قشنگی را دید که همراه آب می آمد. حسن کچل گل را گرفت و بویید. چه بویی! نگاه کرد، یک گل دیگر. دومی و سومی و...را هم گرفت. چند دقیقه بعد دسته گل خوش بویی دست حسن بود. در دل گفت: گل ها را می برم برای آهنگر. پیر مرد خیلی به من کمک کرد. تا غروب صبر کرد و راه افتاد طرف آبادی. وقتی به کارگاه رسید دسته گل را داد دست آهنگر. آهنگر هم گل ها را بویید و گفت: به به چه بویی! این گل ها بوی دخترم مه راز را دارند. بعد هم برای حسن تعریف کرد که سال ها پیش دخترش مه راز گم شده و تا امروز برنگشته است. هر جا گشته پیدایش نکرده. آهنگر گفت: اگر بتوانی بوته ی این گل ها را پیدا کنی و برایم بیاوری خیلی خوب می شود. در آن صورت هر وقت دلم برایش تنگ شد، می روم و گل ها را بو می کنم. حسن قول داد که برود و هرطور شده بوته ی گل سرخ را پیدا کند و برای آهنگر بیاورد. فردا صبح دوباره راه افتاد. دم در آهنگر باز هم کمی نان و پنیر به او داد. حسن هم کلاه پوستی اش را سرش گذاشت و از کارگاه بیرون رفت. در بین راه یک دفعه دیولاغ پیش پایش بر زمین نشست. حسن گفت: چه عجب! تو کجا بودی؟ و بعد حسن همه چیز را برای دیولاغ تعریف کرد. کمی که جلوتر رفتند حسن گنجشکی را دید که روی زمین افتاده بود. گنجشک را برداشت. دید بالش شکسته. با خودش گفت: بیچاره گناه دارد. باید بال زخمی اش را ببندم تا خوب شود. حسن گنجشک را در جیبش گذاشت. آن ها کنار جوی آب جلو می رفتند تا به بوته ی گل برسند. کم کم به کوه بلندی رسیدند و باز جلو رفتند تا اینکه دیدند در پای کوه....

(قصه های حسن کچل 5) (از سری کتابهای فندق) به روایت: حسین فتاحی تصویرگر: هامون انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب حسن کچل و دختر آهنگر" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل