loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آخرین شاگرد 3 (شب دزد ارواح)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
135,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب شب دزد ارواح جلد سوم از مجموعه‌ی آخرین شاگرد، نوشته‌ی جوزف دیلینی و ترجمه‌ی مریم منتصرالدوله توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

بعد از گذشت قریب به دوسال آموزش های گوناگون و رویارویی با حوادث بسیار، تام تا حدودی نظر مثبت محافظ گرگوری را به دست آورده بود و اینک همراه او و دختری به نام آلیس که جانش را نجات داده بود، در خانه‌ی محافظ واقع در چپندن زندگی می کرد. تا این که شبی از شب ها مرد شنل پوشی به دیدار او آمد و چرا که می خواست نامه ای را به دست گرگوری برساند. محافظ پس از دریافت و خواندن نامه، تصمیم گرفت همراه تام از چپندن به انگلزبرک نقل مکان کنند. تام موقع رفتن به آنجا، سر راهش به خانه‌ی پدر رفت تا با خانواده اش دیداری تازه کند. در آن جا متوجه شد که پدرش سخت بیمار است و ممکن است به زودی بمیرد. با رسیدن آن ها به انگلزبرک اتفاقات عجیب و ناگواری رخ می دهد که برخی ریشه در گذشته های دور گرگوری پیر دارند. یکی از شاگردان قدیمی گرگوری که در طول سالیان دراز نزد او آموزش دیده، حالا برای اثبات شایستگی خود دست به کارهای  اشتباهی می زند که منجر به از بین رفتن اعتماد مردم به او می شود..‌.

مجموعه‌ی آخرین شاگرد در جلدهای متعدد به چاپ رسیده است و قصه‌ی "تام" پسری سیزده ساله که پسر هفتم خانواده است را نقل می کند. او برای تبدیل شدن به  یک محافظ و از بین بردن موجودات شرور و پلیدی که آرامش مردم سرزمینش را به هم ‌ریخته اند، باید به مدت پنج سال تحت نظر استاد گرگوری پیر که یک محافظ کارکشته است، دوره ای را گذرانده و آموزش های خاصی را پشت سر بگذارد. اتفاقاتی که در طول این پنج سال برای او رخ می دهند، داستان جلدهای مختلف کتاب را شکل می دهند.

 


فهرست


مهمان ناخوانده خداحافظی با چپندن خانه خانه‌ی زمستانی زیر خانه کار کثیف سنگ انداز بازگشت سنگ انداز اعلام مرگ خبرهای بد اتاق مادرم نیرنگ و خیانت در برف مانده زیر زمین اناق زیر شیروانی حقایق خانه کلیسای مردگان روند لوف گلگت دام بهترین کار برگشت به چپندن یادداشت های روزانه‌ی توماس. ج. وارد

برشی از متن کتاب


با وجود ابرهای سیاه شمال هوا خیلی زود تاریک شد. گاهی نمی دانستم که کجا هستم و از چه راهی باید بروم. آن پایین درخت های خشخاش و دیواری کوتاه و سنگی قرار داشت که پشتش ساختمان کوچکی بود، احتمالاً خانه ای روستایی بود و معنی اش این بود که آن جا راه باریکی به پایین تپه وجود دارد. از دیوار بالا رفتم، اما قبل از این که به آن طرف دیوار بپرم، مکثی کردم. از طرفی دیوار بیش تر از شش فوت ارتفاع داشت و از طرفی هم دروازه ی بزرگی داشت. آن جا خانه ی روستایی نبود. آن جا یک کلیسای کوچک بود. شانه هایم را بالا انداختم و خودم را وسط سنگ قبر ها انداختم. در کل کمی ترسیده بودم، اما من شاگرد محافظ بودن و بایستی به این جور جاها عادت می کردم، حتی اگر خیلی تاریک هم بود. راهم را از میان قبرها پیدا کردم و از سراشیبی پایین رفتم و چیزی نمانده بود که به راه شنی برسم که نزدیک کلیسا بود. بایستی مستقیم می رفتم. از پشت کلیسا راهی وجود داشت که از بین دو درخت بزرگی می گذشت که به صورت گذرگاه سرپوشیده ای روی دروازه درآمده بودند. بایستی به راهم ادامه می دادم، اما نور مختصری از یکی از پنجره های کلیسا معلوم بود، انگار شمعی روشن بود. موقعی که داشتم از در کلیسا عبور می کردم، متوجه شدم که نیمه باز است و صدایی را از درون آن جا تشخیص دادم که گفت: "تام." فقط گفت: "تام." مردی بود که صدای خفه ای داشت و انگار که به دستور دادن عادت داشت. صدایش را نشناختم. به نظرم لحن صدا کردنش دوستانه نبود و چه کسی ممکن بود توی کلیسا باشد که اسم مرا هم بداند و یا بداند که من آن موقع شب از آن جا می گذرم؟ ظاهرا نباید آن موقع از شب کسی در کلیسا باشد. فقط گاهی قبل از یک مراسم خاکسپاری چنین چیزی ممکن بود. قبل از این که متوجه شوم که چه کاری می کنم، در کلیسا را باز کردم و وارد شدم. بر خلاف انتظار کسی را آن جا ندیدم، اما فوراً متوجه شدم که طرح و شکل داخلی کلیسا متفاوت و عجیب است. به جای این که نیمکت هایی رو به محراب وجود داشته باشد و بین آن جا هم راهرویی قرار گرفته باشد، نیمکت هایی در چهار ردیف رو به دیواری چیده شده بودند که درست مقابل اتاق اعتراف بودند که در سمت راست من قرار داشت، دو شمع بزرگ مانند دو نگهبان در هر طرف آن بود. اتاق اعتراف مثل همیشه دو در داشت، یکی برای کشیش و یکی برای توبه کار. اتاق اعتراف دو قسمت دارد و در حالی که کشیش از شیشه ی مشبکی صدای توبه کننده را می شنود، صورت او را نمی بیند. اما آن جا چیز عجیبی هم بود. کسی درها را برداشته بود و من شکل سیاهی می دیدم. وقتی خوب به راهرو نگاه کردم، احساس خوبی نداشتم، کسی از میان تاریکی و از ورودی کشیش ها به سمت من می آمد. او رداهی سیاه و کلاهی مانند کشیش ها بر سر داشت. مورگان بود، گرچه آن صدایی که شنیدم صدای او نبود. آیا کس دیگری در کلیسا بود؟ وقتی به من نزدیک می شد، سرمای شدیدی احساس کردم. سرمای همیشگی عالم ظلمت نبود، کمی با آن فرق داشت. مرا یاد آن حالتی انداخت که قبلاً با بِین داشتم، همان شبح شیطانی که در پریستون بود. مورگان با لحن سرد و همان طور که پوزخند می زد، گفت: "دوباره همدیگرو دیدیم تام. از شنیدن اون خبر بد درباره- ی پدرت متاسفم. اما اون زندگی خوبی داشت. مرگ بالاخره سراغ همه ی ما می آد." قلبم فرو ریخته و نفسم بند آمده بود. او چه طور از بیماری پدرم خبر داشت؟ در حالی که قدم دیگری به سمت من بر می داشت، گفت: "اما مرگ آخر دنیا نیست تام و تا مدتی می تونیم با کسی که دوستش داریم صحبت کنیم. دوست داری با پدرت صحبت کنی؟ اگه بخوای می تونم الان احضارش کنم..." جواب ندادم. او می دانست چه می گوید. بی حس شده بودم. -واقعاً متاسفم تام. گر چه فکر کنم تو خبر نداری، درسته؟ بعد دوباره گفت: "پدرت هفته ی پیش مرد."  

نویسنده: جوزف دیلینی مترجم: مریم منتصرالدوله انتشارات: افق

جوزف دیلینی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آخرین شاگرد 3 (شب دزد ارواح)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل